سقوط انسانيت از مقام خود در قرون اخير
در قرون اخير با پيشرفت عظيمى كه علم كرد انسانيت از آن مقام قداستى كه بشر سابق براى آن قائل بود يك مرتبه سقوط كرد، سقوط بسيار بسيار خرده اى؛ چون يك موجود هر قدر بالا رفته باشد، وقتى سقوط كند قهرا سقوطش خرده كننده تر است.
انسان درست به يك مقام نيمه خدايى رسيده بود. چقدر در ادبيات خودمان از اين مقام نيمه خدايى انسان سخن رفته است:
طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق *** كه در اين دامگه حادثه چون افتاده ام
و حافظ مىگويد:
تو را زكنگره عرش مىزد صفير *** ندانمت كه در اين دامگه چه افتاده است
در دو سه قرن اخير اين بود انسان از اين مقام شامخ و عالى كه خود براى خود فرض كرده بود، يك مرتبه سقوط كرد، سقوط بسيار خرد كننده اى. اولين اكتشافى كه بشر كرد مساءله هياءت عالم بود كه آنچه كه سابق درباره زمين فكر مىكرد و زمين را مركز جهان مىدانست و افلاك ستارگان را سيار به دور زمين، يكمرتبه عوض شد و زمين به صورت ستاره كوچكى درآمد كه گرد خورشيد بايد بچرخد، و تازه خود خورشيد اهميت زيادى در جهان ستارگان ندارد و آن وقت اينكه انسان مركز دايره امكان و هدف خلقت است، سخت مورد ترديد و انكار واقع شد و ديگر كسى جرات نكرد از اين حرفها بگويد: اى مركز دايره امكان و اى مركز زبده عالم كون و مكان تو شاه و جواهر ناسوتى. خورشيد مظاهر لاهوتى. گفتند: نه، پس آن جورها كه ما درباره انسان خيال مىكرديم، نيست. انسان فكر مركزيت خودش در جهان را كه تواءم كرده بود با مركزيت زمين براى ستارگان و افلاك، با اين ضربه علمى از دست داد. بعدا ضربه هاى بسيار بسيار خرده كننده ديگرى بر پيكر انسان وارد شد. يكى از آنها اين بود كه انسان خود را موجودى تقريبا آسمانى نژاد مىدانست. خليفة الله مىدانست. خود نفخه الهى مىدانست و بر اين اعتقاد بود كه روح خدا در اين كالبد دميده شده كه انسان به وجود آمده است. تحقيقات بيولوژى در مساءله تحول و تطور انواع، يك مرتبه نسب و نژاد انسان را متصل كرد به همين حيواناتى كه انسان آنها را خيلى پست و حقير مىشمارد؛ گفت: اى انسان! تو ميمون نژاد هستى و يا فرزا ميمون نژاد نباشى از نسل يك حيوانى مثل حيوانات ديگر و بالاخره با حيوانات هم نژاد هستى. آن جنبه به اصطلاح خدازادگى به اين شكل كه انسان گرفته شد، و اين ضربه ديگرى بود كه بر پيكره انسان و تقدس انسانى وارد شد.
يكى ديگر از آن ضربه هاى بسيار مؤثر، ضربه اى بود كه به سابقه و پرونده و عمليات ظاهرا درخشان انسان وارد شد. يعنى انسان وارد شد. يعنى انسان در فعاليت خودش نشان مىداد كه مىتواند فعاليتى داشته باشد پاك و منزه و خدايى كه جز عشق الهى انگيزه اى نداشته باشد، جز احسان و نيكى انگيزه اى نداشته باشد، هيچ جنبه حيوانى و عادى نداشته باشد. يكمرتبه فرضيه هايى پيدا شد و در آنها چنين وانمود گرديد كه خير، اين پرونده اى كه انسان براى خود درست كرده است. اينچنين مقدس و پاك پاكيزه، اين جور نيست؛ تمام عملياتى كه بشر به آنها نام دانش دوستى و دانش طلبى داده است، نام هنر و زيبايى داده است، نام اخلاق و وجدان داده است، نام تسبيح و تقديس و تعالى داده است و به آنها جنبه ماوراء الطبيعى داده است، از نوع همان فعاليتهايى است كه در حيوانات هم پيدا مىشود ولى در انسان با يك مكانيزم و شكل پيچيده ترى است. يكى گفت: سرچشمه همه اينها شكم است. سعدى ما هم گفته است: مايه عيش آدمى شكم است. ولى ديگران گفتند: نه تنها مايه عيش آدمى شكم است، بلكه مايه فكر آدمى هم شكم است، مايه دل آدمى هم شكم است. و بعضى ديگر، اين مقام را نيز براى انسان خيلى بالا و والا ديدند، يك مقدار پايين آمدند و گفتند: از شكم هم پايين تر!
پس پرونده انسان از نظر سوابق درخشان، فعاليتهاى قابل تقديس و تمجيدى كه داشته است، با ضربه هايى خراب شد و از ميان رفت. كم كم كار به جايى رسيد كه گفتند: اساسا بياييم اين موجود را بررسى كنيم اين موجودى كه يك روز خود را مركز عالم، و جهان و خلقت را طفيلى خود مىدانست و در خود نمونه اى از روح الهى مىپنداشت، اين موجودى كه براى اعمال خود احيانا قداست فوق العاده اى قائل بود، جنبه هاى مافوق حيوانى قائل بود، اصلا چيست او را چه تشكيل مىدهد؟ باز فرضيه اى بوجود آمد كه هيچ تفاوتى ميان اين موجود پر مدعا و گياهان و حتى جمادات از نظر تار و پود نيست. از نظر بافتمان، از نظر نظم و شكل، تفاوت هست ولى از نظر تاروپود و آن ماده اى كه اينها را به وجود آورده، فرق نمى كنند. مثل تفاوت يك جوال با يك پارچه فاستونى است كه هر دو را از پشم بافته اند ولى جوال را با نخلهاى خيلى درشت تر و بى قواره تر و پارچه فاستونى را با نخلهاى بسيار ظريف. بله، ميان انسان و گياه يا جماد تفاوتهايى در ظرافت و بافتمان و خيلى چيزهاى ديگر هست ولى در اصل ماده اى كه اينها را به وجود آورده، فرقى نيست. ديگر، روح و نفخه الهى وجود ندارد، انسان يك ماشين است مثل ماشينهاى ديگر، يعنى از نوع ماشين است. البته ماشين با تفاوت مىكند. ساعتى كه در دست شما و بغل من است يك ماشين ما ماشين است، يك اتومبيل هم يك ماشين است، آپولو كه مىگويند پنج يا سه ميليون قطعه دارد هم يك ماشين است البته بسيار بسيار پيچيده تر و عظيم تر اما در اينكه يك ماشين است مثل همه ماشينها و جز جنبه ماشينى جنبه ديگرى ندارد، ترديدى نيست. به نظر مىرسد كه اين، آخرين ضربه اى بود كه بر پيكر انسانيت وارد شد. ولى با همه اين حرفها، باز ارزشهاى انسانى صد در صد محكوم نشد مگر در پاره اى از فلسفه و سيستمهاى فلسفى كه مفاهيمى از قبيل صلح، آزادى، معنويت، عدالت و ترحم را بكلى شوخى گرفتند.