عاقبت بخیران عالم نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
خوراكى شان تمام شد در فكر بودند كه چه بايد كرد؟!حاكم جزيره ^(27) عكرمه فياض بود روزى در مجلس عمومى صحبت از *((*حزيمه بن بشر*))* كرده از حالش جويا شد گفتند: بسيار تنگدست و بيچاره گرديده ، خانه نشينى را اختيار نموده است تا شامگاه صبر كرد همين كه شب شد دستور داد غلامش اسبى را زين نمايد، كيسه اى محتوى چهار هزار دينار به دست غلام داد بدون اينكه به كسى يا به خانواده خود خبر دهد به طرف منزل حزيمه حركت نمود. نزديك خانه او كه رسيد از اسب پياده شد، كيسه را از غلام گرفت او را امر كرد عقب رفته در كنارى دورتر بايستد، خودش كوبه در را به حركت در آورد، حزيمه در را باز كرد، عكرمه كيسه را به او داد، پرسيد شما كيستيد؟ گفت : اگر مى خواستم مرا بشناسى اين وقت شب نمى آمدم . اصرار نموده گفت : اين كيسه را قبول نمى كنم مگر اينكه خود را معرفى كنى .عكرمه گفت : من *((*جابر عثرات الكرام *))*^(28) هستم ، هر چه حزيمه خواست بيشتر توضيح دهد حاكم امتناع كرد و خداحافظى كرد و رفت .حزيمه داخل اطاق گرديد و به زنش بشارت داد و گفت : اگر ميان اين كيسه پول باشد خداوند فرج رسانيده است . چراغى روشن كن . زن گفت : وسيله اى براى روشن كردن چراغ نداريم ، همانطور حزيمه دست بر روى پولها ماليد، فهميد كه محتوى كيسه دينار است .موقعى كه والى به منزل بازگشت زن خود را بسيار آشفته و پريشان ديد، بر سر و روى خود مى زد، علت را پرسيد؟ زن گفت : در اين وقت شب والى شهر بدون اطلاع كسى حتى خانواده اش از خانه خارج مى شود معلوم است نخواهد رفت مگر به منزل زنى كه با او وعده ملاقات داشته و او را به عقد خويش در آورده ، حاكم گفت : خدا مى داند براى چنين كارى نرفته ام ، زن اصرار ورزيد كه بايد بگويى براى چه كارى رفته اى ؟!عكرمه از او پيمان گرفت كه اين راز را افشا نكند، آنگاه شرح رفتن خود را داد و گفت : اگر باور نمى كنى قسم بخورم زن گفت : نه ، ديگر مطمئن شدم ، صبحگاه حزيمه قرضهاى خود را اداء نمود زندگى را مرتب كرد بعد قصد فلسطين كرد كه خدمت سليمان بن عبدالملك برسد. وقتى وارد مقر خليفه گرديد، دربان ، اجازه ورود براى او خواست ، سليمان او را مى شناخت و آوازه جود و سخاوتش را شنيده بود، اجازه ورود داد، داخل شد سليمان سلام و احوالپرسى گرمى با او كرد و گفت چقدر دير تو را ملاقات مى كنم ؟ جواب داد: علت آن فقر و تنگدستى بود گفت : چرا پيش ما نيامدى ؟ پاسخ داد: براى اينكه وسيله آمدن نداشتم .سليمان پرسيد: چه كسى وسيله حركتت را فراهم كرد؟ گفت : نمى دانم ؟ من در نهايت فقر بودم كه يك شب كه از نيمه گذشته بود مردى ناشناس كيسه اى را كه محتوى چهار هزار دينار بود به من داد او را نشناختم مگر به همين يك كلمه *((*جابر عثرات الكرام *))*.سليمان بسيار افسرده شد كه او را نشناخته . گفت اگر او را مى شناختيم جبران اين جوانمردى را مى كرديم و همان وقت دستور داد حكومت و فرماندارى جزيره را بنام حزيمه بنويسند و سفارش كرد در كارهاى عكرمه فياض رسيدگى كند او به طرف جزيره حركت كرد.همين كه نزديك جزيره رسيد عكرمه فياض با اهل شهر به استقبال او آمدند گفتند و با هم به طرف محل فرماندارى رفتند، بنا به سفارش سليمان عكرمه حساب دقيقى كشيد. وقتى محاسبه تمام شد عكرمه مقدار زيادى كسر آورده بود.حزيمه گفت : بايد اين مال را بپردازى ، در پاسخ گفت : راهى براى پرداخت آن نمى يابم ، دستور داد زندانش كنند، چند روزى در زندان بود باز از او مطالبه كرد. گفت : من كسى نيستم كه آبروى خود را فداى مال كنم ندارم هر چه مى خواهى بكن ، دستور داد زنجير به گردنش اندازند و خيلى سختگيرى كنند.اين خبر به زن عكرمه رسيد كنيز فهميده اى داشت ، او را خواست و گفت : در خانه حاكم (جديد) مى روى ، اجازه ملاقات مى خواهى وقتى اجازه داد بگو: كارى در خلوت دارم آنگاه به او بگو: پاداش *((*جابر عثرات الكرام *))* اين نبود؟!كنيز پيغام را رسانيد: حزيمه فهميد كسى كه آن شب از او دستگيرى نموده عكرمه بوده ، فورا دستور داد اسبش را حاضر كردند، با عده اى از بزرگان شهر به زندان رفت ، غل و زنجير از گردن عكرمه برداشت سر و صورتش را بوسيد امر كرد زنجير را به پاهاى خودش بيندازند، عكرمه گفت : چرا اين كار را مى كنى ؟ جواب