عاقبت بخیران عالم نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
را تمام كرد، سپس جلو رفت و گفت : امير تو را مى طلبد! جوان گفت : يعنى امير تو را فقط براى بردن شخص من فرستاده است ؟ گفت : آرى ! جوان هم ناگزير با خالد آمد تا به در دارالاماره رسيدند. در آنجا خالد از جوان كه او را براى منظور حجاج مناسب تشخيص داده بود و مردى مطلع مى دانست پرسيد: راستى حالا چگونه مى خواهى امير را سرگرم نگاهدارى ؟ جوان گفت : ناراحت مباش ، چنان كه امير مى خواهد هستم ، و چون وارد شد حجاج پرسيد: قرآن خوانده اى ؟ گفت : آرى تمام قرآن را از بر دارم ! پرسيد: مى توانى چيزى از شعر شاعران و ادبا براى ما بازگو كنى ؟ گفت : از هر شاعرى كه امير بخواهد شعرى و قصيده اى با شرح و تفصيل نقل خواهم كرد. پرسيد: از انساب و تاريخ عرب چه مى دانى گفت : در اين باره چيزى كم ندارم .آنگاه جوان از هر موضوعى كه حجاج مى خواست سخن گفت تا اينكه وقت به آخر رسيد و حجاج برخاست كه برود، ولى قبل از رفتن گفت : اى خالد! سفارش كن يك اسب و يك غلام و يك كنيز با چهار هزار درهم به اين جوان بدهند.سپس حجاج عازم رفتن شد، ولى جوان فرصت را غنيمت شمرد و گفت : خداوند سايه امير را پاينده بدارد، نكته اى لطيفتر و سخنى عجيبتر از آنچه گفتم مانده است كه دريغم مى آيد امير آن را نشنود! حجاج برگشت و در جاى خود نشست و گفت : خوب آن را هم نقل كن ! گفت : اى امير! زمانى كه من هنوز بچه بودم ، پدرم مرد. از آن موقع من در سايه تربيت عمويم پرورش يافتم . عمويم دخترى داشت كه هم سن من بود و ما نيز با هم بزرگ شديم . هر چه از سن دختر عمويم مى گذشت بر زيبايى اش مى افزود. به طورى كه مردم حسن و جمال او را با ديده اعجاب مى نگريستند.وقتى هر دو بالغ شديم ، من او را از عمويم خواستگارى نمودم ، ولى عمو و زن عمويم به علت اينكه من فقير بودم و ديگران حاضر بودند مبالغ هنگفتى در راه وصال او صرف كنند، از قبول پيشنهاد من امتناع ورزيدند.وقتى بى اعتنايى آنها را نسبت به خود ديدم ، از كثرت اندوه بيمار شدم و اندكى بعد بسترى گرديدم .بعد از مدتى كه به كلى از طرف آنها نااميد شدم نقشه اى كشيدم و آن را عملى ساختم . نقشه اين بود كه :خمره بزرگى را پر از شن و قلمه سنگ نمودم ، سپس سر آن را پوشاندم و در زير بسترم دفن كردم . چند روز بعد همان طور كه در بستر بيمارى افتاده بودم ، عمويم را خواستم و گفتم : اى عمو! چند وقت پيش به سفرى رفتم .در آن سفر گنج عظيمى يافتم ، آن را با خود آوردم و فعلا در جايى پنهان كرده ام . چون مى بينم بيمارى ام طولانى شده و بيم آن دارم كه رخت به سراى ديگر كشم ، خواستم به شما وصيت كنم كه اگر من مردم ، آن را بيرون آورده و با صرف آن ، ده نفر بنده زر خريد را در خدا آزاد گردان ، و كسى را اجير كن كه ده سال برايم حج كند، ده نفر *((*مجاهد*))* را نيز با ساز و برگ استخدام كن كه به نيت من به جهاد بروند. هزار دينار آن را هم در راه خدا صدقه بده . از اين همه مصارف انديشه مكن كه محتواى گنج خيلى بيش از اينهاست .انشاءالله بعد هم جاى آن را نشان خواهم داد:وقتى عمويم سخن مرا شنيد، فورا رفت و به زنش هم اطلاع داد. چيزى نگذشت كه ديدم زن عمويم با كنيزانش وارد اتاق من شد و كنار بسترم نشست و دست روى سرم گذاشت و گفت : عزيزم ! به خدا من از بيمارى و گرفتارى تو بى خبر بودم ، تا اينكه امروز عمويت مرا آگاه ساخت . سپس برخاست و با ملاطفت مشغول پرستارى و درمان من شد، و از خانه اش غذاهاى مطبوع و لذيذ برايم فرستاده چند روز بعد هم طلاق دخترش را كه با ديگرى عقد بسته بود گرفت . من هم كه چنين ديدم از فرصت استفاده نموده فرستادم عمويم آمد و به او گفتم :خداوند مرا شفا داد و از آن بيمارى خطرناك نجات يافتم . اكنون از شما تقاضا دارم دخترى زيبا داراى كمال و معرفت از يك خانواده نجيبى براى من خواستگارى كنيد و هر چه بهانه گرفتند قبول نماييد كه خداوند وسيله آن را در اختيار من گذاشته است !وقتى عمويم اين مطلب را شنيد گفت : برادر زاده عزيز! دختر عمويت را رها كرده و به سراغ ديگرى مى روى ؟ گفتم : عمو جان دختر عمويم از هر كس ديگر نزد من عزيزتر است ، چيزى كه هست چون قبلا از وى خواستگارى نمودم و شما جواب رد به من داديد نخواستم ديگر مزاحم شما شوم ! گفت نه ! نه ! من حرفى نداشتم ، آن موقع مادرش حاضر نبود ولى او هم امروز حتما راضى به اين وصلت با ميمنت هست گفتم : خوب اگر اين طور است هر چه شما صلاح مى دانيد.عمويم فورا رفت و آنچه ميان من و او گذشته بود به اطلاع زنش رسانيد. زن عمويم براى اين كه مبادا فرصت