عاقبت بخیران عالم نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
قواى اهريمنى يزيد به فرمان حكمران عراق *((*عبيدالله زياد*))* و فرماندهى *((*ابن سعد*))* با نهايت قساوت و بى رحمى فرزندان پيغمبر صلى الله عليه و آله را در كنار نهر فرات با لب تشنه سر بريدند، تا راه را براى خود كامگى خود و جنايت كاران كه خود بودند، هموار گردد.سرهاى بريده را به نيزه ها زدند و همراه دختران رسول خدا صلى الله عليه و آله به كوفى آوردند، تا پس از ارائه آنها به ابن زياد براى تماشاى يزيد به شام ببرند! با اينكه اسيران و سرهاى بريده را چند روز در كوفه نگاه داشتند و خاص و عام و زن و مرد و بزرگ و كوچك آنها را مى ديدند ولى صداى اعتراضى از كسى برنخاست !چنان رعب و هيبت *((*ابن زياد*))* در دلهاى كوفيان سست عنصر جا گرفته بود، كه همه چيز را خاتمه يافته تلقى مى كردند و هر گونه عكس العملى را بى نتيجه مى دانستند. پس از آنكه ابن زياد نقش خود را به خوبى ايفا كرد، در مسجد كوفه كه از جمعيت موج مى زد به منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى در خلال سخنانش گفت :خدا را شكر مى كنم كه حق و اهل آن را آشكار ساخت و اميرالمؤ منين يزيد و پيروان او را پيروز گردانيد و دروغگو پسر دروغگو را كشت !درست در همين جا عبيدالله بن عفيف ازدى كه از مفاخر شيعه و پارسايان اين طايفه بود، و يك چشم خود را در جنگ جمل و چشم ديگر را در جنگ صفين از دست داده بود، و پيوسته در مسجد كوفه به عبادت خدا اشتغال داشت از جاى برخواست و گفت : اى پسر مرجانه ! اى دشمن خدا! دروغگو و پسر دروغگوى ، تو و پدرت هستيد و كسى است كه تو را به حكومت رسانده و پدر اوست . اولاد پيامبر را به قتل مى رسانيد، و روى منبرهاى مردم با ايمان ، سخنان زشتى مى گوييد؟!ابن زياد كه سخت در خشم فرو رفته بود گفت : گوينده اين حرفها كى بود؟ عبيدالله عفيف گفت : گوينده من بودم ! اى دشمن خدا! دودمان پاك سرشتى كه خداوند هر گونه پليذى را از ايشان بر طرف ساخته است مى كشى و خيال مى كنى كه هنوز بر دين اسلام باقى هستى ؟ اى واى ! فرزندان مهاجر و انصار كجا هستند، و چرا دست روى دست گذاشته اند و قيام نمى كنند و از ارباب سركش تو كه پيامبر خدا، او و پدرش را لعنت نمود، انتقام نمى گيرند؟ ابن زياد چنان خشمگين شد كه رگهاى گردنش باد كرد. سپس گفت : او را نزد من بياوريد! ماءمورين از هر طرف هجوم آوردند كه مرد نابينا را دستگير سازند. در آن گيرودار بزرگان قبيله *((*ازد*))* كه عموزادگان وى بودند برخاستند، و به او را از دست ماءمورين نجات دادند، سپس از مسجد بيرون بردند و به خانه اش رساندند.چون خبر به ابن زياد رسيد به ماءمورين گفت : برويد به سراغ اين كور! كور قبيله *((*ازد*))* كه اميد است خدا دلش را نيز مانند چشمش كور كند، و او را گرفته نزد من بياوريد. ماءمورين همه به راه افتادند. همين كه اين خبر به افراد قبيله *((*ازد*))* رسيد، براى نجات عبيدالله عفيف گرد آمدند. عده ديگرى هم از ساير قبايل *((*يمن *))* به آنها پيوستند تا از بردن وى جلوگيرى به عمل آورند.وقتى اين خبر به ابن زياد رسيد، قبايل مضر را به نفرات محمد بن اشعث افزود و براى مقابله با حاميان عبدالله عفيف و دستگيرى او گسيل داشت . دو دسته به جان هم افتادند، زد و خورد سختى در گرفت و طى آن گروهى از عرب به قتل رسيدند.اصحاب ابن زياد پس از شكست مخالفان به خانه عبيدالله عفيف رسيدند. در خانه را شكستند و به طرف او هجوم بردند. دخترش فرياد مى زد: پدر آمدند! آمدند!!عبيدالله كه از هر دو چشم نابينا بود گفت : دخترم نترس ! شمشيرم را بده دستم . دختر اين كار را كرد.عبيدالله عفيف شمشير را به اطراف مى گردانيد و در حالى كه حماسه رزمى مى خواند از خود دفاع مى كرد.دختر فرياد كنان مى گفت : اى پدر! كاش مى توانستم به تو كمك كنم و با اين تبهكاران و قاتلان عترت پاك سرشت پيامبر صلى الله عليه و آله جنگ كنم . مهاجران عبيدالله را در ميان گرفته بودند و از هر طرف به وى حمله مى نمودند، ولى آن نابينا شجاع همچنان از خود دفاع مى كرد و كسى نتوانست او را دستگير سازد.همينكه از يك گوشه به وى حمله ور مى شدند، دختر مى گفت پدر! از فلان سمت آمدند. تا اينكه حلقه محاصره