عاقبت بخیران عالم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عاقبت بخیران عالم - نسخه متنی

علی محمد عبداللهی ملایری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

به همين خاطر خدا علم تعبير خواب را بر او عطا فرمود و در زمان او كسى مثل او تعبير خواب نمى كرد.^(42)

فاسقى كه از راهب پيشى گرفت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شخصى با خانواده اش در كشتى سوار بودند كه كشتى شان در وسط دريا شكست ، همه آنها غرق شدند به جز زن كه او بر تخته اى بند شد و در جزيره اى افتاد و اتفاقا با مرد راهزن فاسقى كه از هيچ گناهى فروگذار نمى كرد، برخورد نمود. راهزن چون نظرش بر آن زن افتاد، خواست كه با او زنا كند، ديد زن از ترس مى لرزد. مرد فاسق پرسيد: چرا ناراحتى و براى چه مى لرزى ؟ گفت : از خداوند خود مى ترسم ؛ زيرا هرگز مرتكب اين عمل بد نشده ام .

مرد گفت : تو هرگز چنين گناهى نكرده اى و از خدا مى ترسى ، پس واى بر من كه عمرى در گناهم ! اين را بگفت و دست از سر زن برداشت و بدون اين كه كارى انجام دهد به سوى خانه خود راه افتاد، او تصميم گرفت كه توبه كند و ديگر دست از گناه و معصيت بكشد و از كارهاى گذشته اش بسيار نادم و پشيمان بود.

وقتى به خانه مى رفت در بين راه به راهبى برخورد كرد و با او همسفر شد، چون مقدارى راه رفتند هوا بسيار گرم و سوزان شد. راهب به جوان گفت : آفتاب بسيار گرم است ، دعا كن خدا ابرى بفرستد تا ما را سايه افكند.

آن جوان گفت : كه من نزد خدا داراى كار خير و حسنه نبوده و آبرو و اعتبارى ندارم ، بنابراين جراءت نمى كنم كه از خداوند حاجتى طلب نمايم .

راهب گفت : پس من دعا مى كنم و تو آمين بگو. چنين كردند، بعد از اندك زمانى ابرى بالاى سر آنها پيدا شد و آن دو در سايه مى رفتند. مدتى باهم رفتند تا به دو راهى رسيدند و راهشان از هم جدا شد، جوان به راهى رفت و راهب به راه ديگر، و آن ابر از بالاى سر جوان تائب ماند و با او مى رفت و راهب در آفتاب ماند.

راهب رو به جوان كرد و گفت : اى جوان ! تو از من بهتر بودى چرا كه دعاى تو مستجاب شد ولى دعاى من به درجه اجابت نرسيد، بگو بدانم كه چه كرده اى كه مستحق اين كرامت شده اى ؟ جوان جريان خود را نقل كرد...

راهب گفت : چون از خوف و ترس خدا ترك معصيت او كردى گناهان گذشته تو آمرزيده شده است پس سعى كن كه بعد از اين خوب باشى .^(43)

جايى كه غير از من و تو كسى نباشد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

آهنگرى آهن تفتيده و داغ را با دست از كوره بيرون مى آورد و دستش ‍ نمى سوخت ، علت را به اصرار از او پرسيدند، گفت : در همسايگى من زنى خوش صورت و زيبا بود كه شوهرى فقير و پريشان و بى نام و نشان داشت .

دلم به طرف او ميل پيدا كرد و گرفتار او شدم ، اما نمى دانستم چگونه عشق و علاقه ام را به او ابراز كنم .

تا آن كه سالى قحطى شد و اهل بلد همه گرفتار شدند و چيزى براى خوردن نداشتند ولى وضع من خوب بود، آن زن روزى نزد من آمد و گفت : اى مرد! بر من و بچه هايم رحم كن كه خدا رحم كنندگان را دوست مى دارد.

گفتم : ممكن نيست مگر آن كه كامى از تو حاصل كنم . زن گفت : حاضرم ولى بشرط آنكه مرا جايى ببرى كه غير از من و تو احدى در آنجا نباشد و از اين كار باخبر نشود، من قبول كردم و او را بجاى خلوتى بردم ، ديدم زن مثل بيد در معرض باد بهار مى لرزد، پرسيدم : چرا مى لرزى ؟ گفت : چون تو بشرطى كه با من كردى وفا ننمودى و اينجا غير از من و تو پنج نفر ديگر حاضرند؛ دو ملك موكل بر من و دو ملك موكل بر تو و خداى شاهد و آگاه بر همه چيز، ناگهان بخود آمدم و متنبه شدم ، از خدا ترسيدم و آتش شهوتم را خاموش ‍ نمودم و از مال و ثروت خود او را بى نياز كردم از آن موقع آتش در دست من اثر نمى كند.^(44)

چرا وليعهدى پدر را نپذيرفت ؟

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

هارون الرشيد بيست و يك پسر (21) داشت كه سه تاى آن ها را به ترتيب وليهد خود كرده بود؛ يكى محمد امين ، دومى مامون الرشيد و سومى مؤ تمن .

/ 166