عاقبت بخیران عالم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عاقبت بخیران عالم - نسخه متنی

علی محمد عبداللهی ملایری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سرانجام يك روز عثمان فرزند طلحه مصعب را ديد كه پنهانى وارد منزل ارقم شد و سپس مانند پيامبر به نماز ايستاد. عثمان با عجله خود را به مادر مصعب رساند و اسلام آوردن او را به اطلاع مادرش رسانيد و گفت : واقعا حيف است كه جوان نجيب زاده اى چون پسر تو با اوباش رفت و آمد كند. اميدوارم كه با پندهاى خود او را به سر عقل آورى . خناس از شدت خشم ناله اى بر آورد و از درون خانه گفت : سعى مى كنم عثمان ! سعى مى كنم .

مصعب در حالى كه جانش از شنيدن آيات الهى سيراب نشده بود، آرام آرام به سوى خانه مى رفت و هيچ نمى دانست كه مادرش از مسلمان شدن او اطلاع دارد. در افكار دور و درازى فرو رفته بود كه به در خانه رسيد.

هنوز در نزده بود كه در باز شد و دست مادرش بيرون آمد و او را به درون خانه كشيد. مصعب از اين كار مادرش به شدت تعجب كرد. خناس خيلى سعى كرد كه خود را خونسرد نشان دهد اما با وجود اين با صدايى لرزان گفت :

آه ، مصعب ! امروز خبرى بس ناگوار شنيدم !

- چه خبرى مادر؟!

- شنيده ام كه تو نيز مانند چند جوان ديگر به ياران محمد پيوسته اى ، تو كجا و پيوستن به عده اى ارازل و اوباش كجا؟ مصعب به چشمان مادرش نگاه كرد و گفت :

- مادر! از آنان اينگونه سخن نگو، مگر محمد از شريف ترين خاندان مكه نسيت ؟!

- بله ولى كسانى كه دور او جمع شده اند آدمهاى با شخصيتى نيستند. من تعجب مى كنم كه تو حاضر شده اى همنشين آنها شوى ، خواهش مى كنم از او دست بردار!

مصعب به آرامى گفت :

- نه مادر، من نمى توانم از او دست بردارم ، حرفهايش تا اعماق جانم اثر كرده است و من به خداى يگانه اعتقاد پيدا كرده ام ولى اشراف فرومايه مكه براى غارت هر چه بيشتر محرومان و گرسنگان ، بتهاى ساختگى را خدا مى دانند. نه ، نه ، هيچ خدايى جز الله نيست .

خناس از شدت خشم ، مشتى محكم بر سينه مصعب زد و گفت :

- تو ديگر بى شرمى را از حد گذرانده اى . گذشته از آن كه مى خواهى عليه ثروت و شكوه اشراف محترم مكه قيام كنى به لات و عزى هم توهين مى كنى .

آنگاه مهر مادرى را نيز فراموش كرد و چند تن از غلامان را به كمك طلبيد و با كمك آنها پسرش را در يكى از اطاقها زندانى ساخت و سپس مردى قوى و نيرومند را به نگهبانى او گماشت . از آن پس خناس خود، هر روز غذاى مختصرى را زير درب اطاق به پسرش مى داد و بعد به وى التماس مى كرد كه از ايمان خود دست بردارد، لات و عزى را به نيكى ياد كند، اما هر بار مصعب در جواب او آياتى را از قرآن مى خواند و سپس فرياد مى كشيد:

- به الله سوگند! به پيامبر - ص - سوگند! مستضعفين را هرگز رها نخواهم كرد و به دامان پر از نكبت و پستى اشرافيت باز نخواهم گشت .

او وقتى ديد مادرش دست بردار نيست و او را آزاد نمى كند از زندان مادر گريخت و به دام شكنجه گران قريش افتاد. پيامبر تصميم گرفت براى مصون ماندن مسلمانان از آزار و اذيت مشركين مكه ، آنها را به حبشه بفرستد. مصعب نيز در ميان آن گروه كوچك از مسلمانان به سوى حبشه حركت كردند، راهى آن ديار شد، او در حبشه نيز به تبليغ و ترويج اسلام مشغول بود. اما خبرهايى كه از مكه به او مى رسيد، وى را دچار وحشت و اضطراب مى كرد. تا اين كه مصعب به مكه باز گشت ، قبل از همه به ديدن رسول اكرم - ص - شتافت و بعد پيشانى بلال را بوسيد و ديگر مسلمانان شكنجه ديده را دلدارى داد و...

تا اين كه عده اى از اهل مدينه به مكه آمدند و با پيامبر بيعت نمودند و مسلمان شدند و از او درخواست كردند كه يك نفر را كه آشنا به اسلام و احكام اسلام باشد براى راهنمايى و هدايت آنان بفرستد. رسول خدا(ع ) در آن موقعيت براى اين كار شخصى را لايقتر از مصعب ندانست و او را همراه يثربيان به مدينه فرستاد.او در مدينه با دلسوزى و از خودگذشتگى به تبليغ اسلام پرداخت و زمينه هجرت پيامبر اسلام را به آن سامان فراهم ساخت .^(76)

/ 166