عاقبت بخیران عالم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عاقبت بخیران عالم - نسخه متنی

علی محمد عبداللهی ملایری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بيرون آورد كه حاوى دويست و بيست اشرفى بود و به من فرمود: اين نامه و پول را مى گيرى و به طرف بغداد مى روى و در موقع صبح فلان روز بر سر پل حاضر مى شوى ، موقعى كه كشتى اسيران به ساحل رسيد گروهى از كنيزان را در آن خواهى ديد، پس از آن گروهى از كارگزاران بنى عباس و جمع قليلى از جوانان عرب را مى بينى كه در اطراف اسيران اجتماع مى كنند.

تو در آن موقع از دور به برده فروشى نظر كن كه نام وى عمر و بن يزيد است . در آن موقعى كه وى كنيزان خود را به مشتريان عرضه مى كند تو آن كنيزى را از او خريدارى مى كنى كه داراى فلان و فلان اوصاف است .

آنگاه امام پس از اين كه اوصاف را براى من شرح داد، فرمود: آن كنيز جامه حريرى پوشيده ، وى از نظر كردن مشتريان و دست نهادن بر بدنش ‍ جلوگيرى مى كند، همين كه صداى رومى او را از پشت پرده شنيدى بدان كه به زبان رومى مى گويد: آه كه پرده عصمتم پاره شد. در همين موقع است كه يكى از خريداران مى گويد: من اين كنيز را براى اينكه با عفت و عصمت است به مبلغ سيصد اشرفى مى خرم . ولى آن كنيز به لغت عبرى به آن شخص خريدار مى گويد: اگر تو به شكل و شمايل حضرت سليمان و صاحب پادشاهى وى شوى و نزد من آيى ، من به تو رغبت نشان نخواهم داد، مال خود را ضايع منما و در عوض من مده !!

پس از اين گفتگوها است كه آن برده فروش به آن كنيز مى گويد: نمى دانم با تو كه به هيچ خريدارى راضى نمى شوى چه عملى انجام دهم ، در صورتى كه جز فروختن تو چاره اى نخواهد بود؟! آن كنيز در جواب خواهد گفت : چه قدر عجله مى كنى ؟ آيا چنين نيست كه بايد مشترى مطابق ميل من پيدا شود كه من از لحاظ وفادارى و ديانت به وى اطمينان داشته باشم ؟!

همين كه گفتگو بدين جا رسيد، تو نزد صاحب آن كنيز مى روى و مى گويى : من نامه اى را از يكى از اشراف و بزرگان آورده ام كه با لغت و خط فرنگى از روى محبت و مهربانى نوشته شده و او كرم و سخاوت و وفادارى خود را در اين نامه درج كرده است ، شما اين نامه را به آن كنيز بده ، چنانچه پس از قرائت به صاحب اين نامه راضى شود، من از طرف آن مرد شريف وكالت دارم كه اين كنيز را از برايش خريدارى نمايم .

بشر بن سليمان مى گويد: آنچه كه امام على النقى (ع ) فرموده بود عملى شد و من هم آنها را انجام دادم .

موقعى كه چشم آن كنيز به نامه مبارك حضرت امام (ع ) افتاد بسيار گريست ، آنگاه به عمرو بن يزيد گفت :

مرا به صاحب اين نامه بفروش ، آنگاه سوگندهاى بزرگى خورد و گفت : چنانچه مرا به صاحب اين نامه نفروشى من خودم را هلاك خواهم كرد!!

بشر مى گويد: من پس از اين جريان درباره قيمت كنيز با آن برده فروش ‍ گفتگوى بسيار كردم تا اين كه وى به همان قيمتى كه حضرت امام على النقى (ع ) فرموده بود راضى شد. پس از اين كه من پول را دادم و كنيز را خريدارى كردم وى خندان و خوشحال با من به طرف آن خانه اى كه در بغداد گرفته بودم ، آمد. وقتى داخل خانه شديم ، ديدم وى نامه حضرت را مى بوسيد به چشمان خود مى ماليد صورت و بدن خود را مى نهاد. من با تعجب به آن كنيز گفتم : نامه اى را مى بوسى كه صاحب آن را نمى شناسى ؟!! وى در جوابم گفت : اى شخصى كه عظمت و بزرگوارى فرزندان و اوصياى پيامبران پى نبرده اى ! كاملا به حرفهاى من توجه كن تا تو را از اوضاع و احوال خودم آگاه نمايم :

بدان كه من مليكه دختر يشوعا فرزند قيصر روم مى باشم و مادرم از فرزندان شمعون بن حمود بن صفا، وصى حضرت عيسى (ع ) مى باشد. جدم قيصر مى خواست مرا در سن سيزده سالگى براى پسر برادر خود تزويج كند، پس ‍ از اين تصميم بود كه تعداد سيصد نفر از نسل حواريون عيسى و علماى نصارى و عابدهاى آنان و تعداد هفتصد نفر از متنفذين و تعداد چهار هزار نفر از سرلشكران و بزرگان سپاه و سركردگان قبايل را در قصر خود جمع كرد. آنگاه دستور داد تختى را حاضر كردند كه آن را در ايام پادشاهى خود به انواع و اقسام جواهر مرصع كرده بود، آن تخت را بر روى چهل پايه نصب نمودند، بتها و صليبهاى خود را بر بلندى هاى آن قرار دادند.

پسر برادر خود را برفراز آن تختها جاى داد. در همين موقع بود كه كشيشان ، انجيلها را براى تلاوت سردست گرفتند. ناگاه بتها و صليبها همه سرنگون و بر زمين افتادند. پايه هاى تخت خراب و تخت واژگون شد، برادرزاده پادشاه از تخت به زير افتاد و بيهوش گرديد.

همين كه كشيش ها با اين منظره مواجه شدند رنگشان دگرگون و اعضاى آنان دچار رعشه و لرزه شد! بزرگ آنان به جدم گفت : اى پادشاه ! ما را از اين موضوع معاف بدار؛ زيرا نحوستهايى كه از اين ازدواج بروز كرد

/ 166