عاقبت بخیران عالم نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
نشان مى دهند كه دين مسيح به زودى باطل خواهد شد. جدم اين پيش آمد را به فال بد گرفت . آنگاه به كشيشها و علما گفت : اين تخت را براى دومين بار نصب كنيد و صليبها را به جاى خود قرار دهيد.برادر اين داماد بدبخت را به اينجا بياورند شايد سعادت وى پس از ترويج او با دختر باعث بر طرف شدن اين نحوستها شود. موقعى كه دستور جدم را عملى كردند و برادر داماد را بر فراز تخت جاى دادند و كشيش ها به تلاوت انجيل مشغول گرديدند، با همان منظره مواجه شدند و نحوست اين برادر كمتر از نحوست وى نبود. آنان نتوانستند بفهمند كه اين موضوع از سعادت ديگرى است ، نه براى نحوست آن دو برادر.پس از اين جريان بود كه مردم پراكنده شدند و جدم داخل حرم سراى خود شد و پرده هاى خجلت را در آويخت .همين كه شب شد و من خوابيدم در عالم رويا ديدم حضرت مسيح و شمعون و گروهى از حواريون در قصر جدم اجتماع كرده اند، منبرى از نور كه سر به فلك كشيده بود در همان موضعى نصب نموده اند كه جدم آن تخت را نصب كرده بود. آنگاه ديدم حضرت محمد(ع ) با دامادش على (ع ) و گروهى از امامان قصر جدم را به نور خود روشن نمودند. پس از ورود آن بزرگوار حضرت مسيح (ع ) را ديدم كه با ادب تمام و با كمال تعظيم و اجلال به استقبال حضرت خاتم الانبيا شتافت .پيامبر اسلام به حضرت مسيح فرمود: يا روح الله ! ما آمده ايم مليكه را كه فرزند وصى تو شمعون است براى اين فرزندم خواستگارى نماييم ، آنگاه به حضرت امام حسن عسگرى (ع ) فرزند آن كسى كه تو نامه او را به من دادى اشاره نمود. بعد از اين گفتگوها پيامبر اسلام رو به شمعون كرد و فرمود: شرافت دنيوى و اخروى نصيب تو شده ، آيا با آل محمد وصلت مى نمايى ؟! شمعون گفت : آرى وصلت مى نمايم . در همين موقع بود كه عموم آنان بر فراز منبر رفتند و پيامبر اسلام خطبه اى خواند و با حضرت مسيح مرا براى امام حسن عسگرى عقد كردند و حضرت خاتم الانبيا با حواريون بر آن عقد گواه شدند.موقعى كه از خواب بيدار شدم از بيم آن كه مبادا كشته شوم آن خواب را براى جدم نقل ننمودم ، اين گنج رايگان را در سينه نهان كردم ، آتش محبت حضرت امام حسن عسگرى (ع ) روز به روز در كانون سينه ام به شدت مشتعل مى شد، سرمايه صبر و قرار مرا به باد فنا مى داد. سرانجام كار من به جايى رسيده بود كه از خوردن و آشاميدن محروم شدم ، هر روز چهره ام زرد و از بدنم كاهيده مى شد، آثار عشق نهانى از باطن به ظاهر بروز مى كرد. در شهرهاى روم دكترى نبود مگر اين كه جدم او را براى معالجه من احضار كرد، ولى معالجات آنان كوچكترين اثرى نمى بخشيد. پس از اينكه كه جدم از آن معالجات نتيجه اى نگرفت ، يك روز به من گفت :اى نور چشمانم ! آيا در دل آرزوى دنيوى دارى تا من آن را برآورم ؟! گفتم : اى جد عزيز! من درهاى شفا و فرج را به روى خود بسته مى بينم . اگر آن اذيت و آزارهايى را كه در زندان به مسلمين اسير مى رسانى برطرف كنى ، غل و زنجير از گردن آنان بردارى ، ايشان را آزاد نمايى ، اميدوارم كه حضرت مسيح و مادرش مرا شفا دهند. موقعى كه جدم اين خواسته مرا انجام داد من اندكى اظهار صحت كردم . مختصرى غذا خوردم . بعد از اين جريان بود كه جدم اسيران مسلمين را عزيز و گرامى مى داشت .مدت چهارده شب كه از اين موضوع گذشت ، در عالم خواب ديدم كه حضرت فاطمه - س - در حالى كه حضرت مريم - س - با هزار كنيز از حواريون بهشتى او را همراهى مى كردند به ديدن من آمدند.حضرت مريم به من فرمود: اى بانوى با عظمت حضرت زهراى اطهر مادر شوهر تو امام حسن عسگرى مى باشد. من دست به دامن فاطمه اطهر شدم و پس از اين كه گريستم به آن حضرت گفتم : فرزندت حضرت عسگرى به من جفا و از ديدن من ابا مى كند.فاطمه زهرا در جوابم فرمود: چگونه فرزند من به ديدن تو بيايد در صورتى كه تو براى خدا قائل به شريك هستى و بر مذهب ترسايانى و خواهرم حضرت مريم از دين تو بيزارى مى جويد، چنانچه مايل باشى خدا و حضرت مريم از تو راضى باشند و امام حسن عسگرى به ديدن تو بيايد بايد اسلام بياورى و بگويى : اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله .وقتى من اين دو جمله را گفتم حضرت زهرا مرا به سينه خود چسبانيد، آنگاه به من فرمود: اكنون در انتظار فرزندم باش كه من وى را به سوى تو خواهم فرستاد. موقعى كه از خواب بيدار شدم همچنان آن دو جمله را به زبان جارى مى نمودم و در انتظار ديدار امام عسگرى به سر مى بردم . همين كه شب آينده فرا رسيد، من خوابيدم و خورشيد جمال آن حضرت را در عالم رؤ يا ديدم ، در عالم خواب به آن بزرگوار گفتم : اى محبوب من