عاقبت بخیران عالم نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
يعنى از كسانى بود كه اعتقاد داشت عثمان مظلوم كشته شده است و العياذ بالله على (ع ) در اين فتنه دخالت داشته و بر همين اساس با على (ع ) ميانه خوبى نداشت .هنگامى كه حسين (ع ) از مكه به جانب عراق در حركت بودند، زهير هم با آن حضرت هم مسير شده بود. اما در همه اين مدت ترديد داشت كه آيا با امام حسين (ع ) روبرو بشود يا نه ؟ چون در عين حال مردى بود كه در عمق دلش مؤمن بود، مى دانست كه حسين بن على فرزند پيامبر نيز هست و حق بزرگى بر اين امت دارد. به همين جهت مى ترسيد كه با آن حضرت روبرو شود؛ زيرا كه ممكن بود امام (ع ) از وى تقاضايى كند و او در انجام آن كوتاهى نمايد و اين البته كار بد و ناپسندى است .از قضا در يكى از منازل بين راه بر سر يك چاه آب اجبارا با امام فرود آمد. امام (ع ) شخصى را دنبال زهير فرستاد و پيام داد كه زهير را بگوييد نزد ما بيايد، وقتى كه فرستاده حسين (ع ) به جايگاه زهير رسيد، زهير و اعوان و قبيله اش در خيمه اش مشغول نهار خوردن بودند. فرستاده امام حسين (ع ) رو به زهير كرد و گفت : يا زهير اجب الحسين ، يعنى اى زهير! بپذير دعوت حسين را تا زهير اين كلمه را شنيد رنگ از رخسارش پريد و گفت : آنچه نمى خواستم ، شد.نوشته اند: همانطور كه غذا مى خورد دستش درون سفره مانده بود و اطرافيان و اعوانش نيز همين حالت را پيدا كردند. نه مى توانست بگويد مى آيم ، نه مى توانست بگويد نمى آيم . اما او زن صالح . مؤمنه اى داشت ، متوجه قضيه شد، ديد كه زهير در جواب نماينده امام حسين (ع ) سكوت كرده ، لذا جلو آمد و با يك ملامت عجيبى فرياد زد: زهير! خجالت نمى كشى ؟ پسر پيامبر فرزند زهرا تو را خواسته است ، بايد افتخار كنى كه بروى ، تازه ترديد دارى ؟ بلند شو!! زهير بلند شد و به جانب خيمه گاه حسين (ع ) حركت كرد اما با كراهت قدم بر مى داشت ، من نمى دانم يعنى تاريخ هم ننوشته است و شايد هيچكس نداند كه در آن مدتى كه اباعبدالله با زهير ملاقات كرد، ميان آن دو چه گذشت ؟ چه گفت و چه شنيد.اما آنچه مسلم است اين است كه چهره زهير بعد از بازگشتن غير چهره او در وقت رفتن بود. وقتى مى رفت چهره اى گرفته و درهم داشت ولى وقتى مى آمد چهره اش خوشحال و خندان بود. چه انقلابى ، حسين در وجود او ايجاد كرد؟ چه چيز را به يادش آورد كه برخلاف انتظار اطرافيانش ديدند، زهير دارد وصيت مى كند اموال و ثروتم را چنين كنيد، بچه هايم را چنان ، زنم را به خانه پدرش برسانيد و... خودش را مجهز كرد و گفت : من رفتم .همه فهميدند كه ديگر كار زهير تمام است . مى گويند:وقتى كه مى خواست برود و به حسين (ع ) بپيوندد، زنش آمد و دامن او را گرفت و گفت :زهير! تو رفتى ، اما به يك مقام رفيع نائل شدى ؛ زيرا حسين (ع ) از او شفاعت خواهد كرد. من امروز دامن تو را مى گيرم كه در قيامت جد حسين ، مادر حسين هم نيز از من شفاعت نمايند.زهير به همراه حسين (ع ) رفت و از اصحاب صف مقدم كربلا شد. زن زهير خيلى نگران بود كه بالاخره قضيه به كجا مى انجامد؟ تا اين كه به او خبر رسيد كه حسين و اصحابش همه شهيد شدند و زهير هم به مانند آنها به فيض شهادت نائل آمده است . پيش خودش فكر كرد كه لابد ديگران همه كفن دارند ولى زهير كفن ندارد، پس كفنى را به يك غلامى داد تا بدن زهير را كفن نمايد.وقتى كه آن غلام به قتلگاه رسيد، يك وضعى را ديد كه شرم و حيا كرد، بدن زهير را كفن كند؛ زيرا كه مى ديد بدن حسين كه آقا و مولاى او به شمار مى آيد همچنان بى كفن بر روى خاك گرم كربلا مانده است . ^(185)