اين ابلهان كه بي سبب دشمن منند اندر مصاف مردى و در شرط شرع و دين مانند نقش رسمى بي اصل و معنيند چون گور كافران ز درون پر عفونتند در قعر و دوزخند نه جنى نه انسيند هم ناكسند گر چه همى با كسان روند يكرنگ و با زبان دل من همچو آخرت دندانه ى كليد در دعويند ليك زان بي سرند همچو گريبان كه از طمع دعوى ده كنند وليكن چو بنگرى دهقان عقل و جان منم امروز و ديگران فرزند شعر من همه و خصم شعر من گاهم چو روى مائده ى خود بغارتند از راه خشم دشمن اين طبع و خاطرند بس روشنست روز وليك از شعاع آن گر نا ممكنم سوى اين قوم ممكن ست تهمت نهند بر من و معنيش كبر و بس درد دل همه فضلاى از فضوليم من قرص آفتابم روزى ده نجومهم خود خورند خويشتن از خشم من از آنك هم خود خورند خويشتن از خشم من از آنك
بس بوالفضول و يافه دراى و زنخ زنند چون خنى و مخن نه مرد و نه زنند گر چه به نزد عامه و خطى مبينند گر چه برون به رنگ و نگارى مزينند در چاه وحشتند نه يوسف نه بيژنند هم جولهند گرچه همى بر فلك تنند وينان به طبع و جامه چو دنيا ملونند همچون زبان قفل گه معنى الكنند پيوسته پاى بوس خسيسان چو دامنند هادوريان كوى و گدايان خرمنند هر كس كه هست خوشه چن خرمن منند گويى نه مردمند همه ريم آهنند گاهم چو وزن بيهده ى خويش بشكنند وز درد چشم دشمن خورشيد روشنند بي روزنند زان كه همه بسته روزنند كايشان به نزد عقل و خرد نا ممكنند خود در ميان كار چو درزى و در زنند عذرست جمله را اگرم جمله دشمنند ايشان همند قرص ولى قرص ارزنندبوالواسعان و خشك مزاجان برزنند بوالواسعان و خشك مزاجان برزنند