اى خنده زنان بوس تو بر تنگ شكر بر جان تو كه باشد ز در خنده ى او باش بر مردمك ديده ى عشاق زنى گام نظارگيان رخ زيباى تو بر راه تو بوسه همى بارى از آن لعل شكر بار آميخته صورتگر خوبان بر فتنه بنشانده به خوارى خرد عافيتى را اى زلف تو از آتش رخسار تو پرتاب ديوانه بسى دارد در هر شكن و پيچ يارب كه همى تا چه بلا بارد هر دم اندر شب و روز سر زلفين و رخ تو گر با خبرستى ز پى روى تو هر شب سرو و گل تو تازه بدانند كه هستند آتش زده اى در دل عشاق ز خشكى مانند دل سخت سياه تو از آنست اى نقش دل انگيز ترا از قبل انس در زينت و در رنگ كلاه و كمر خويش از اشك من و رنگ رخ من ببر اى ترك سحر تو اگر چه ز سحر سست شود سحرچندان چه نمايى شر از آن چشم چو آهو چندان چه نمايى شر از آن چشم چو آهو
وى طنز كنان نوش تو بر رنگ گهر بر كز خنده شيرينت بخندد به شكر بر هر گه كه ملك وار خرامى به گذر بر افتاده چو زلف سيهت يك به دگر بر در بوسه چدن ديده و جانها به ار بر از نطق و دهان تو عيان را به خبر بر زنجير دلاويز تو چون حلقه به در بر من فتنه بر آن تافته و تافته گر بر آن سلسله ى مشك تو بر طرف قمر بر اى جان پدر زلف تو بر جان پدر بر عمرى به سر آوردم بر بوك و مگر بر غيرت بزمى بر فلك خيره نگر بر آن جسته و اين رسته ى اين ديده ى تر بر آبى نه كسى را ز تو بر روى جگر بر هم بوسه و هم گريه ى حاجى به حجر بر بنگاشته روح القدس از عشق به پر بر زحمت چه كشى در طلب گوهر و زر بر بعضى به كله بر زن و بعضى به كمر بر خنديد چو صبح آمد بر نور سحر برخيرالبشر اينجا و تو مشغول به شر بر خيرالبشر اينجا و تو مشغول به شر بر