در مدح قاضى يحيا صاعد - قصاید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قصاید - نسخه متنی

سنایی غزنوی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

در مدح قاضى يحيا صاعد





  • اى بنام و خوى خوش ميرا دار مصطفا
    اى چو آب اندر لطافت اى چو خاك اندر درنگ
    رشوت از حكمت چنان دورست كز گردون فساد
    برفكندى رسم ظلم و اسم رشوت از جهان
    اى كه بر صحرا نزيبد جز براى خدمتت
    دوست رويى آن چنان كز پشت ماهى تا به ماه
    گر چه ناهموار بود از پيشكاران كار حكم
    آن چنان شد خاندان حكم كز انصاف و عدل
    جز دعاى تو نمي گويند شيران در زئير
    اى در حكمست و اين دعوى كه كردم راست بود
    عقل اندر كارگاه جان روايى خواست يافت
    ناگهان ديدم كه گردان گشت بر گردون نطق
    بغضى از وى چون بنات النعش و بعضى چون هلال
    شكلهاشان در مخارج نقش نفس ناطقه
    چشم من چون گوش گشتى چون نديدى بر زمين
    ترجمان كفر و دين بودند و جاسوس ضمير
    عقل چون در يافتن شد اين همه گرد آمدند
    عقل عاجز شد ازيشان زان كه ريشه ى آن ردا
    عقل چون مرسيرتت را چاكريها كرده بود مبهم و رمز از چه گويم چون نگويم آشكار
    مبهم و رمز از چه گويم چون نگويم آشكار



  • بر تو عاشق هر دو گيتى و تو عاشق بر سخا
    وى چو آتش در بلندى و چو باد اندر صفا
    بدعت از علمت چنان پاكست كز جنت وبا
    تا شدى بر مسند حكم شريعت پادشا
    هيچ هدهد را كلاه و هيچ طوطى را قبا
    بر تو هر موجود را عشقى همى بينم جدا
    پيش از اين ليكن ز فر عدل تو در وقت ما
    مي كند مر خاك را از باد عدل تو جدا
    جز ناى تو نمي خواهند مرغان در نوا
    گر ندارى استوارم بگذرانم صد گوا
    از براى خدمت صدرت نه از بهر بها
    بيست و نه كوكب همه تارى وليك اصل ضيا
    بعضى از وى چون ريا بعضى از وى چون سها
    ذاتهاشان بر منابر شرح شرع مصطفا
    گوش من چون چشم گشتى چون شدندى بر سما
    قهرمان عقل و جان بودند و فرزند هوا
    نزد او از بهر عز سرمد و كسب بقا
    اين يكى گفتي مرا ساز آن دگر گفتى مرا
    كرد چون خلقت اميد هر يكى زيشان روا نه كسى اينجاى بيگانه ست ماييم و شما
    نه كسى اينجاى بيگانه ست ماييم و شما


/ 418