در نعت على (ع) - قصاید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قصاید - نسخه متنی

سنایی غزنوی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

در نعت على (ع)





  • اى اميرالمومنين اى شمع دين اى بوالحسن
    اى به تيغ تيز رستاخيز كرده روز جنگ
    از براى دين حق آباد كرده شرق و غرب
    تيغ الا الله زدى بر فرق لا گويان دين
    تا جهان خالى نكردى از بتان و بت پرست
    تيغ ننهادى ز دست و درع ننهادى ز پشت
    گر نبودى زخم تيغ و تيرت اندر راه دين
    لاجرم اكنون چنان كردى كه در هر ساعتى
    مرحبا اى مهترى كز بيم نيغت در جهان
    فرش كفر از روى عالم در نوشتى سر بسر
    كهترانت را سزد گر مهترى دعوى كنند
    هيچ كس را در جهان اين مايه ى مردى نبود
    راه دين بودست مخوف از ابتدا ليكن به جهد
    از براى نصرت دين ساختى هر روز و شب
    پاى اين مردان ندارى جامه ى ايشان مپوش
    روز حرب از هيبت تيغت بلرزيدى زمين
    ذوالفقارت گر بديدى كرگدن در روز جنگ
    سركشان را سر بسر نابود كردى در جهان
    اين جلال و اين كمال و اين جمال و منزلت هر دلى كو مهرت اندر دل ندارد همچو جان
    هر دلى كو مهرت اندر دل ندارد همچو جان



  • اى به يك ضربت ربوده جان دشمن از بدن
    وى به نوك نيزه كرده شمع فرعونان لگن
    كردى از نوك سنانت عالمى را پر سنن
    هر كه لا مي گفت وى را مي زدى بر جان و تن
    تا نكردى لات را شهمات و عزارا حزن
    شاد باش اى شاه دين پرور چراغ انجمن
    دين نپوشيدى لباس ايمنى بر خويشتن
    كافرى از جور دين بر خود بدرد پيرهن
    پيش چشم دشمنانت خون همى آيد لبن
    ناصر دين هدى و قاهر كفر و ون
    اى امير نام گستر وى سوار نيزه زن
    كو به ميدان خطر سازد براى دين وطن
    آن همه مخوف را موقوف كردى در زمن
    طبل و منجوق و عراده نيزه و خود و مجن
    برگ بي برگى ندارى لاف درويشى مزن
    همچنان كز بيم خصمى تند مردى ممتحن
    كاه گشتى در زمان گر كوه بودى كرگدن
    تختهاشان تخته كردى حله هاشان را كفن
    نيست كس را در جهان جز مر ترا اى بوالحسن هر دلى كو عشقت اندر جان ندارد مقترن
    هر دلى كو عشقت اندر جان ندارد مقترن


/ 418