در مدح على بن حسن - قصاید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قصاید - نسخه متنی

سنایی غزنوی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

در مدح على بن حسن





  • گر شراب دوست را در دست تو نبود من
    كان خراباتيست پر سلوى و من بى قياس
    جوى مي بينى روان در باغهاى دلبران
    هاى هاى و هوى و هوى عاشقان و دلبران
    تا شراب عاشقان نوشى ز دست نيكوان
    سوخته بينى دلى در بيم هجران ساخته
    ايستاده زان يكى بر پاى چون شمعى برنگ
    آن يكى از خواجگى پيراهن اندر پاكشان
    شاهد حال يكى حالى و آن ديگرى
    خاك كوى دوست بر سر كرده مهجورى ز درد
    مطربان در من يزيد افگنده نعمتهاى خويش
    اين جهان با تن مساعد آن جهان با روح يار
    خيل مستان بر بساط نردبازان گشته جمع
    يا كدام از ما بماند يا كدام از ما برد
    دل به دست دوست همچون يوسف اندر من يزيد
    گر قيامت را به صورت ديد خواهى شو ببين
    عاشقى دعوى كنى انصاف معشوقت بده
    مرده ى هجرم حيات من به وصل روى تست
    زنده گرداند وصال روى تو جسم مرا آن على كز حسن و احسان دهر او را برگزيد
    آن على كز حسن و احسان دهر او را برگزيد



  • خويشت را در خرابات جوانمردى فگن
    تا سلو يابى ز سلوى منتى يابى ز من
    عاشقان بينى چمان با جام مى اندر چمن
    هر يكى در امتحان دلفريبى ممتحن
    تا زمانى خويشتن بينى جدا از خويشتن
    همچو جان عاشقان در دام زلف پرشكن
    و آن ديگر دست كرده بر سر زانو لگن
    و آن ديگر بركشيده بر سر از تن پيرهن
    آتش بى دود غيرت گشته پيش باب زن
    ديگرى فتنه شده بر ربع و اطلال و دمن
    ماه رويان پيش ايشان پاى كوب و دست زن
    مژده داده مر روانها را ز لذتها بدن
    كعبتين گردان و نظاره بمانده مرد و زن
    يا به نام كه برآيد نعره اى زان انجمن
    برده او را بي گنه افگنده در چاه ذقن
    حشر و نشر و دفع و منع و گير و دار و عفو و من
    ناجوانمردى كنى لاف جوانمردى مزن
    گور من در كوى خود كن دلق خود سازم كفن
    راست هم چونان كه عالم را جمال بوالحسن تا مقام خويش را در خورد خود سازد وطن
    تا مقام خويش را در خورد خود سازد وطن


/ 418