حكايت
در آثار اسلامى آمده كه :مردى مؤدب به آداب ، در بازار بغداد بر سقط فروشى وارد شد و از او طلب كافور كرد .سقط فروش پاسخ داد : كافور ندارم . آن مرد الهى گفت : دارى ولى فراموش كردهاى ، در فلان بسته و در كنار فلان قفسه است .مرد سقط فروش برابر با گفتار آن چهره پاك به سراغ كافور رفت و آن را به همان صورتى كه آن رجل نورانى فرموده بود يافت .از اين معنى تعجب كرد پرسيد : شما از كجا دانستيد در مغازه من كافور هست ، در صورتى كه من مدتهاست به خيال اينكه اين جنس را ندارم ، مشتريان خود را جواب مىكنم !آن مرد الهى فرمود : يكى از دوستان وجود مبارك حضرت ولى عصر عليهالسلام از دنيا رفته و حضرت اراده دارند خود متكفل غسل و دفن باشند ، مرا به حضور خواستند و فرمودند كه در تمام بازار بغداد به يك نفر اطمينان هست و او كافور دارد ، ولى داشتن كافور را فراموش كرده ، شما براى خريد كافور به نزد او برو و آدرس كافور فراموش شده را در اختيار او بگذار ، من هم به نشانىهاى ولى امر به مغازه تو آمدم ! !سقط فروش بناى گريه و زارى گذاشت و از آن مرد الهى به التماس درخواست كرد كه مرا براى ديدار مولايم ، گرچه يك لحظه باشد با خود ببر ! !آن مرد الهى درخواست او را پذيرفت و وى را همراه خود برد ، به بيابانى رسيدند كه خيمه يوسف عدالت در آنجا برپا بود . قبل از رسيدن به خيمه ، هوا ابرى شد و نمنم باران شروع به فرو ريختن كرد ، ناگهان سقط فروش به ياد اين معنى افتاد كه مقدارى صابون ساخته و براى خشك شدن بر بام خانه ريخته اگر اين باران ببارد ، وضع صابون چه خواهد شد ؟ در اين حال بود كه ناگهان صداى حضرت حجت حق برخاست كه صابونى را برگردانيد كه با اين حال ، لايق ديدار ما نيست !!اينجا كه پيشگاه عبدى از عباد صالح خدا بود ، زائر را به خاطر داشتن دو حال نپذيرفتند ، آه و حسرت اگر انسان براى نماز در محضر حق حاضر شود و رو به قبلهآرد ولى دلش از قبله حقيقى غافل و به هزار جا غير از پيشگاه حضرت محبوب مايل باشد .آرى ، چون به طرف قبله ايستادى ، توجه داشته باش كه در درياى بىنهايت در بىنهايت كرم ، لطف ، عنايت ، محبت ، وفا و غفران غرق هستى و معنا ندارد با رسيدن به غناى محض و رحمت صرف ، باز قلبت رو به دنيا و اهل دنيا داشته باشد !برخيز تا نهيم سر خود را به پاى دوست در دوستى ملاحظه مرگ و زيست نيست حاشا كه غير دوست كند جا به چشم من از دوست هر جفا كه رسد جاى منت است با دوست آشنا شده بيگانهام زخلق دست دعا گشاد هلالى به درگهت يعنى به دست نيست مرا جز دعاى دوست[225] جان را فدا كنيم كه صد جان فداى دوست دشمن را به از كسى كه نميرد براى دوست ديدن نمىتوان دگرى را به جاى دوست زيرا كه نيست هيچ وفا چون جفاى دوست تا آشناى من نشود آشناى دوست يعنى به دست نيست مرا جز دعاى دوست[225] يعنى به دست نيست مرا جز دعاى دوست[225]