وصاياى اويس
حرم بن حيان ـ كه او نيز از زهاد ثمانيه و از اتقيا و عاشقان حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام بوده ـ مىگويد :چون من از رسول خدا صلىاللهعليهوآله شنيدم كه درجه شفاعت اويس تا چه مرتبه است ، پيوسته جوياى او بودم و آرزوى زيارت او بر من غالب شده بود ، تا نشان وى را به كوفه يافتم و به طلب وى شتافتم .روزى در كنار فرات شخصى را ديدم ، جامه خود مىشويد ، سخت ضعيف و لاغر اندام ، از روى نشانههايى كه داشتم وى را شناختم و بر او سلام كردم . جواب باز داد كه : « عليك السلام يا حرم » . خواستم دستش ببوسم ، نگذاشت ، لختى بر ضعف او گريستم . گفت : تو را كه به من راه نمود ؟ گفتم : آن كس كه نام من و پدر من به تو آموخت يا اويس . گفت : اى پسر حيان ! تو را بدين جايگاه چه آورد ؟گفتم :آمدهام تا با تو انس گيرم و بياسايم . گفت : هرگز خبر نداشتم كه كسى حق شناس شود و با غير او انس گيرد و بياسايد . گفتم : مرا وصيتى فرما . گفت : اى پسر حيان !فريفته دنيا مشو و خويشتن را درياب و ساخته مرگ باش و اعداد زاد و راحله كن كه سفرى بس دراز در پيش دارى . گفتم : اى اويس ! اراده كجا دارى ؟ گفت : در طلب من خويش را به زحمت ميفكن و نشان مكان من مجوى . گفتم : معيشت تو چگونه باشد ؟ گفت : اُف باد بر اين دلها كه شك بر آنها غالب است و پند نپذيرد .ديگر بار از او تمناى وصيت كردم . گفت : تا توانى در تحصيل معرفت سعى كن و براى يافتن حقيقت كوشش نماى كه لحظهاى از پروردگار غافل نباشى كه اگر خداى را به عبادت آسمانيان و زمينيان پرستش كنى تا به او يقين نداشته باشى از تو پذيرفته نخواهد شد . گفتم : چگونه باورش كنم ؟ گفت : ايمن باشى بدانچه تو را موجود است و در پرستش او به چيز ديگر مشغول نباشى .اين بگفت و روانه شد و من از قفاى او همى نگريستم و همى گريستم تا از نظر من غايب گشت و ديگر كسى او را ديدار نكرد تا زمانى كه على عليهالسلامآهنگ جنگ با معاويه ستمپيشه كرد ، آن وقت در لشكرگاه حاضر شد و به ملازمت مولاى عارفان درآمد . على عليهالسلام به قدوم او شاد خاطر گشت . در ركاب اميرالمؤمنين عليهالسلام به جهاد و پيكار در راه خدا برخاست تا به فيض عظيم شهادت در راه دوست نايل آمد .اين مرد بزرگ الهى و تربيت شده مكتب رسول اسلام صلىاللهعليهوآله و فيض گرفته از امير مؤمنان در معرفت و شناسايى حضرت رب العزه به جايى رسيده بود كه بعضى از شبها را به ركوع بسر برد و برخى از شبها را به سجود به پايان رساند . به او گفتند : اين چه زحمت است كه بر خود مىدارى ؟ گفت : اين راحت من است . اى كاش از ازل تا ابد يك شب بودى و من به يك ركوع يا به يك سجود به پايان مىبردمى و اين به اين خاطر مىكنم كه شايد مثل آسمانيان خدا را پرستش كرده باشم .به قول الهى قمشهاى آن بلبل گلستان عشق :
به ره دوست عاشقانه رويم ناله چون بلبلان در اين گلزار شايد از توتياى خاك درش با تو اى پادشاه ملك وجود دست ما گير گر سر مهرت خوارى ما ببين و يارى كن چند در راه لطف و احسانت هر طرف چشم انتظار كنيم توبه از هر چه غير يار كنيم از سر شوق ، زار زار كنيم روشن اين چشم اشكبار كنيم شكوه از جور روزگار كنيم پاى بر عهدت استوار كنيم تا كى افغان به شام تار كنيم هر طرف چشم انتظار كنيم هر طرف چشم انتظار كنيم