داستان حماد بن حبيب با امام سجاد عليه‏السلام - عرفان اسلامی جلد 5

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عرفان اسلامی - جلد 5

حسین انصاریان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نوشته‏اند كه :

وقتى در حال سجده بود ، در حالى كه حالت سجده او را احدى نداشت ، در آن حال غرق در درياى عشق و محبت و محو جمال محبوب عالم بود ، ناگهان آتشى در خانه گرفت ، اهل خانه فرياد زدند : يابن رسول اللّه ! النار النار ! حضرت متوجه نشدند تا آتش خاموش شد ؛ پس از زمانى سر برداشتند در حالى كه داستان را به آن جناب عرض كردند و پرسيدند ، چه چيز شما را از توجه به اين آتش بازداشت ؟

فرمود : آتش كبراى قيامت مرا از آتش اندك دنيا غافل گذاشت[175] .

ابوحمزه ثمالى مى‏گويد :

ديدم حضرت زين العابدين عليه‏السلام وارد مسجد كوفه شد و در كنار ستون هفتم كفش مبارك از پاى بيرون كرد و آماده نماز شد ؛ دست‏هاى مبارك خود را تا محاذى گوش بالا برد و تكبيرى گفت كه موهاى بدن من از ترس شنيدن و عظمت آن تكبير بر بدنم راست شد ! ! و چون شروع به نماز كرد لهجه‏اى پاكيزه‏تر و دلرباتر از او نديدم[176] .

طاووس يمانى مى‏گويد :

شبى وارد حجر اسماعيل شدم و ديدم حضرت زين العابدين عليه‏السلام در سجده است و اين كلام را تكرار مى‏كند :

اِلهى عُبَيْدُكَ بِفنائِكَ ، مِسْكينُكَ بِفِنائِكَ ، فَقيرُكَ بِفِنائِكَ[177] .

خداوندا ! بنده حقير و مسكين و فقير تو فانى در پيشگاه توست .

طاووس مى‏گويد : آن جملات را حفظ كردم و پس از آن هر گونه بلا و المى مرا گرفت ، در سجده نمازم آن جملات نورانى را گفتم برايم خلاصى و فرج پيش آمد ![178] !

داستان حماد بن حبيب با امام سجاد عليه‏السلام

قطب راوندى و ديگران از حماد بن حبيب كوفى روايت كرده‏اند كه گفت :

سالى آهنگ حج كردم ، همين كه از منزل « زباله » حركت كرديم بادى سياه و تاريك وزيدن گرفت به طورى كه اهل قافله را از هم متفرق كرد ، من در آن بيابان متحير و سرگردان ماندم ، بالاخره خود را به يك وادى بى‏آب و گياه رساندم تا تاريكى شب مرا گرفت ، خود را به پناه درختى بيابانى گرفتم ؛ در آن تاريكى شب جوانى را با جامه سپيد و بوى مشك ديدم ، گفتم : او از اولياى خداست و ترسيدم مرا ببيند و به خاطر من جايش را عوض كند ، تا مى‏توانستم خويش را پنهان نگاه داشتم ، ناگهان آن جوان مهياى نماز شد ، چون ايستاد به پيشگاه مقدس حضرت دوست عرضه داشت :

يا مَنْ أحارَ كُلَّ شَى‏ءٍ مَلَكُوتا وَقَهَرَ كُلَّ شَى‏ءٍ جَبَرُوتاً صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَاَوْلِجْ قَلْبى فَرَحَ الاِْقبالِ عَلَيْكَ وَاَلْحِقْنى بِمَيَدانِ الْمُطيعينَ لَكَ[179] .

اى كسى كه همه چيز مبهوت ملكوت تو و مقهور جبروت توست . درود بفرست بر محمد و آل محمد خوشحالى عبادت و روى آوردن به خودت را در قلب من داخل كن و مرا به مطيعان درگاهت ملحق كن .

/ 239