قطب راوندى و ديگران از حماد بن حبيب كوفى روايت كردهاند كه گفت :سالى آهنگ حج كردم ، همين كه از منزل « زباله » حركت كرديم بادى سياه و تاريك وزيدن گرفت به طورى كه اهل قافله را از هم متفرق كرد ، من در آن بيابان متحير و سرگردان ماندم ، بالاخره خود را به يك وادى بىآب و گياه رساندم تا تاريكى شب مرا گرفت ، خود را به پناه درختى بيابانى گرفتم ؛ در آن تاريكى شب جوانى را با جامه سپيد و بوى مشك ديدم ، گفتم : او از اولياى خداست و ترسيدم مرا ببيند و به خاطر من جايش را عوض كند ، تا مىتوانستم خويش را پنهان نگاه داشتم ، ناگهان آن جوان مهياى نماز شد ، چون ايستاد به پيشگاه مقدس حضرت دوست عرضه داشت : يا مَنْ أحارَ كُلَّ شَىءٍ مَلَكُوتا وَقَهَرَ كُلَّ شَىءٍ جَبَرُوتاً صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَاَوْلِجْ قَلْبى فَرَحَ الاِْقبالِ عَلَيْكَ وَاَلْحِقْنى بِمَيَدانِ الْمُطيعينَ لَكَ[179] .اى كسى كه همه چيز مبهوت ملكوت تو و مقهور جبروت توست . درود بفرست بر محمد و آل محمد خوشحالى عبادت و روى آوردن به خودت را در قلب من داخل كن و مرا به مطيعان درگاهت ملحق كن .