در دل بىخبران جز غم عالم غم نيست خاك آدم كه سرشتند غرض عشق تو بود از جنون من و حسن تو سخن بسيار است گر طبيبان زپى داغ تو مرهم سازند من كه امروز هلاك دم جان بخش توام دم عيسى چه كنم چون دم او اين دم نيست[83] در غم عشق تو ما را خبر از عالم نيست هر كه خاك ره عشق تو نشد آدم نيست قصه ما و تو از ليلى و مجنون كم نيست كى گذاريم كه آن داغ كم از مرهم نيست دم عيسى چه كنم چون دم او اين دم نيست[83] دم عيسى چه كنم چون دم او اين دم نيست[83]