كسى كو غايب از تو يك زمان استاگر خود غايبى پيوسته باشدحضورى بخش اى پروردگارمكه من غايب شدن طاقت ندارم[252]
در آن دم كافه است اما نهان استدر اسلام بر وى بسته باشدكه من غايب شدن طاقت ندارم[252]كه من غايب شدن طاقت ندارم[252]
و بايد كه در عبادات مراد خويش نطلبى تا از حظ خويش فانى باشى ، لكن بزرگداشت امر حق نگرى تا به حق باقى باشى .و در معاملات به آمد خويش نجويى ، تا از حظ خويش فانى باشى ، لكن به آمد خلق نگرى تا به حظ غير باقى باشى و بايد كه در سر بنده چندان بزرگداشت حق پديد آيد كه او را فراغت شغل غير حق نماند .و چون بنده فانى گردد از حظوظ خويش و فانى گردد از ديدن ذهاب حظوظ و فانى گردد از ديدن و ناديدن ذهاب حظوظ ، باقى گردد به ديدن آنچه از حق است و آنچه حق راست ، داند كه من او را ام و همه كون او راست و مالك در ملك خويش هر چه خواهد كند ، چون اين بديد همه خصومت و منازعت از ميانه برخيزد .و بداند هر چه از حق آيد همه حق است و جز موافقت ، روى ندارد و خلاف از ميانه برخيزد ، همه تسليم ماند بىخصومت و همه موافقت ماند بىخلاف . بقاى او به حق به اين معنى باشد كه حق را باشد ، چنان كه حق خواهد و چون بنده را نه مراد ماند نه اختيار ، هر چه در او پديد آيد مراد و اختيار حق باشد .بايد كه از نظاره خويش و نظاره افعال خويش فانى گردى و صفت تو كه موجودست هم چنان گردد كه آن وقت كه معدوم بود ، از صفات بشريت كلى فانى بايد شد تا به حق باقى گردى .و فانى گشتن از صفات بشريت اين باشد كه معانى مذموم از تو برود .و باقى گشتن به صفات الهى اين باشد كه صفات محمود در تو قائم شود و به توفيق و عنايت الهى اين معنى ميسر شود .و بدان كه : تا سر بنده به حق مشغول است غير حق به آن سر راه نيابد و چون سر خويش به غير حق مشغول كرد ، سر او آلوده گشت و آلوده حق را نشايد .