خطابى دوش كردم با دل ريش نشايد جهل خود اثبات كردن زنان مر چرخ را سازند گردان گر او كس را به مقصودى رساندى فلك جام است و ساقى خالق دهر تو را گر تلخ و گر شيرين شود كام به دستت گر ، مى اميد دادند جوى كز مزرع بيچون رسيدست نه جوزا جو دهد نه كهكشان كاه فلك را اختيارى هست شك نيست فلك گويى است دائم در تك و پوى به خود اين گوى در ميدان نگردد بود چوگان او در دست تقدير ولى زين نكته واقف نيست هر كس خداوندا دليل راه ما شو هدايت را رفيق راه ما كن محمد را شفاعت خواه ما كن كه اى مشغول فكر باطل خويش فلك را قبله حاجات كردن چرا سرگشته چرخند مردان درين سرگشتگى چندين نماندى وزو در كام ما گه نوش و گه زهر هم از ساقى شناس او را نه از جام مگو كز ساغر خورشيد دادند مگو كز خرمن گردون رسيدست نه كس را خوشه بخشد خرمن ماه ولى اين كارها كار فلك نيست فضاى لامكان چوگان آن گوى كه هرگز گوى بىچوگان نگردد درين گشتن ندارد هيچ تقصير همين اهل هدايت داند و بس به اقليم هدايت رهنما شو محمد را شفاعت خواه ما كن محمد را شفاعت خواه ما كن