توان مطرح كرد:1. اطلاعات او از علوم، اطلاعات يك دوستدار علم است نه يك عالم و پژوهشگر. از اين رو، در نظر او در جايى
كه علم از خلقت جهان سخن مى گويد با آن جا كه اجزاى بدن يك حيوان را تشريح مى كند و با آن چه به اصطلاح
خودش آن را علم احضار ارواح يا هيپنوتيزم مى نامد همه و همه يك سان هستند.همين امر موجب شده تا مطالب
سست و بى پايه به ارجاعات علميِ او راه يابد. و همچنين سطحى نگريِ او به علوم، مانع از آن شده كه
بتواند بين مطالب مختلف علمى تفكيك كرده، روشى متناسب با هر بخش در پيش گيرد.2. شكى نيست كه بسيارى از سخنانى كه طنطاوى در تفسيرش مى گويد، سخنان درست و صوابى است؛ اما آن چه در
تفسير آيات قرآن اهميت دارد، رسيدن به منظور و مراد آيه است. چه بسا سخنانى حق باشند، اما مراد آيه،
سخن حق ديگرى غير از آنها باشد.بنابراين در تفسير آيات، بايد درنظر بگيريم كه سخن مفسر تا چه اندازه
با عبارات آيه مطابقت دارد. متأسفانه طنطاوى در روشى كه براى بيان بسيارى از حقايق درپيش گرفته، به
ظاهر عبارات و كلمات آيه پايبند نمى ماند و به نقل سخن خويش مى پردازد. او نمى كوشد تا در قالب معناى
حقيقى يا مجازيِ كلمات و به استناد قراين لفظى و غيرلفظى، متصل يا منفصل و يا به استناد سياق، سخنان
خود را بازگويد. از اين رو تفسير او از آيات، بى قاعده و دل بخواهى به نظر مى رسد.
عقل و علم در بيان مفسر فى ظلال القرآن
جايگاه عقل از ديدگاه اسلام
سيد قطب را باور اين است كه خداوند در آيه: افلا يتدبرون القرآن ولو كان من عند غيراللّه لوجدوا فيهاختلافاً كثيراً(131)با واگذاريِ قضاوت به عقل درباره اين امر مهم كه قرآن از سوى خداوند آمده است،
نهايت احترام را براى ادراك بشرى قائل شده است.(132)از نظر او خداوند با ارائه قرآن به جاى يك پديده طبيعيِ غيرمادى، به عنوان نشانه الهى بودن اسلام،
رسيدن بشر را به بلوغ فكرى اعلام كرده و آن را محترم شمرده است.او مى گويد:چه بسا كفار نشانه هاى
خارق العاده اى همانند آن چه با رسالت هاى پيشين همراه بود، مى طلبيدند و به اين گواه ماندگار، يعنى
قرآن، راضى نبودند. گواهى كه عقل رشد يافته بشرى را با احترام مخاطب قرار مى دهد، دوران رشد انسانى
را اعلام مى كند و اين بالندگى را گرامى مى دارد.گواهى كه با گذشت نسلى كه امور خارق العاده مادى را
مى بينند، به پايان نمى رسد، بلكه باقى مى ماند و با اعجازش روياروى ادراك بشرى تا روز قيامت
خودنمايى مى كند.(133)اما عقل با همه شأن و اعتبارش توانايى ها و محدوديت هايى داردكه بايد حوزه آن را مشخص كرد.او خود
مجال عقل را در فهم شريعت مشخص مى كند و مى نويسد:اسلام دين عقل است؛ به اين معنا كه عقل را با قضيه ها
و مقرراتش مخاطب قرار مى دهد، نه اين كه آن را با امور خارق العاده مادى كه مجالى براى عقل در آن
نيست، مقهور سازد. و همچنين به اين معنا كه فهم مدلولات نصوصش را، كه بيانگر مقررات و احكام هستند،
به خود آنها وامى گذارد و آنها را مجبور نمى سازد تا به آن چه مدلولش را درك نمى كنند، ايمان آورند.اما پس از اين مرحله، ديگر فرا روى او دو راه بيش تر نيست:تسليم شود و ايمان آورد يا نپذيرد و كافر
شود. در اين محدوده، ديگر او داور درستى يا بطلان احكام نيست.(134)او ارزيابيِ احكام دين و تشخيص مصلحت
و حكمت آن را در صلاحيت عقل بشرى نمى داند و تصريح مى كند كه نهايت آن چه از قدرت درك بشر خواسته شده،
اين است كه دلالت نص و انطباق آن را دريابد، نه اين كه مصلحت يا عدم مصلحت آن را تشخيص دهد؛ چراكه صرف
وجود نص از جانب خداوند، دربرگيرنده مصلحت است. مجال اجتهاد حقيقى، تنها در جايى است كه از جانب
خداوند، نصى درباره
آن موضوع وجود نداشته باشد.(135)غير از موارد احكام الهى، كه درك حكمت و مصلحت آنها برعهده عقل گذاشته نشده، بخش ديگرى از معارف
قرآنى نيز هستند كه عقل به آنها راهى ندارد و بايد درحد ظواهر آنها توقف و آنها را تصديق كند:اما در مورد شنيده ها و امور غيبى ... بايد به نزديك ترين مدلول آنها سر نهاد و آن را پذيرفت؛ زيرا از
اين مصدر شرف صدور يافته اند و ادراك ماهيت و چگونگيِ آنها دشوار است.(136)