الهى به مستان ميخانهات به ميخانه وحدتم راه ده دماغم زميخانه بويى شنيد بزن هر قدر خواهيم پا به سر به ميخانه آى و صفا را ببين جهان منزل راحت انديش نيست ازل تا ابد يك نفس بيش نيست[242] به عقل آفرينان ديوانهات دل زنده و جان آگاه ده حذر كن كه ديوانه هويى شنيد سرمست از پا ندارد خبر مبين خويشتن را خدا را ببين ازل تا ابد يك نفس بيش نيست[242] ازل تا ابد يك نفس بيش نيست[242]
عزّت نفس
دوستى داشتم كه در كار خير و گرهگشايى از زبدههاى اين روزگار بود ، در بناى بسيارى از مساجد و بيمارستانها و مدارس و خانهسازىها براى مستحقّان و مشاهد مشرفه و حوزههاى علميه سهم به سزايى داشت ، مىگفت : هر شب جمعه براى رسيدگى به بناهايى كه در جهت خير داشتم به قم مىرفتم ، در اين رفت و آمد از فقر دهها خانواده مطلع شدم ، براى هر يك به فراخور حالشان سهمى قرار دادم ، عصر پنجشنبهاى نزديك حرم نشسته بودم ، پيرهزنى سراغم را مىگرفت ، يكى از خادمان حرم وى را به سوى من هدايت كرد ، يازده ريال به من داد ، به او گفتم : چيست ؟ پاسخ داد : من از آن خانوادههايى هستم كه از اعطاى شما سهم دارد ، با زحمت به شناخت شما نايل شدم ، تا ديروز بىخرجى بودم ، ديروز پسرم از سربازى آمد و همان ديروز سركار رفت و شب با گرفتن مزد به خانه آمد اين يازده ريال از كمك شما باقى مانده بود كه من با كمك پسرم نسبت به آن بىنياز شدم ، خرج كردن آن را حرام دانستم ، به اين خاطر پس آوردم تا به مستحق ديگر برسد ! !خلق را حق چو ساخت در ظلمت اندر ايشان نهاد گوهرها تا تو خود در صفات او بينى پس تو در خود ببين صفات خدا كز چه سان است آن صفات ضمير زين صفات قليل رو سوى اصل مكن اندر ميان هر دو تو فصل نورشان ريخت بر سر از رحمت از صفات قديم و علم و سخا در صفتهايش ذات او بينى گرچه اندك بود بدان زصفا سير كن زين قليل سوى كثير مكن اندر ميان هر دو تو فصل مكن اندر ميان هر دو تو فصل