نامه 004-به يكى از فرماندهانش
به يكى از اميران سپاهش اگر به سايه فرمانبرى بازگشتند، چيزى است كه ما دوست مى داريم، و اگر كارشان به جدايى و نافرمانى كشيد، آن را كه فرمانت برد برانگيز، و با آن كه نافرمانى ات كند بستيز و بى نياز باش بدان كه فرمانت برد، از آن كه از يارى ات پاى پس نهد، چه آن كه- جنگ- را خوش ندارد، نبودنش بهتر است از بودن، و نشستنش از برخاستن و يارى نمودن.نامه 005-به اشعث بن قيس
به اشعث پسر قيس (عامل آذربايجان) كارى كه به عهده توست نانخورش تو نيست بلكه بر گردنت امانتى است. آن كه تو را بدان كار گمارده، نگهبانى امانت را به عهده ات گذارده. تو را نرسد كه آنچه خواهى به رعيت فرمايى، و بى دستورى به كارى. دشوار درآيى. در دست تو مالى از مالهاى خداست عز و جل، و تو آن را خزانه دارى تا آن را به من بسپارى. اميدوارم براى تو بدترين واليان نباشم، والسلامنامه 006-به معاويه
به معاويه مردمى كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كردند، هم بدانسان بيعت مرا پذيرفتند. پس كسى كه حاضر است نتواند ديگرى را خليفه گيرد، و آن كه غايب است نتواند كرده حاضران را نپذيرد. شورا از آن مهاجران است و انصار، پس اگر گرد مردى فراهم گرديدند و او را امام خود ناميدند، خشنودى خدا را خريدند. اگر كسى كار آنان را عيب گذارد يا بدعتى پديد آرد او را به جمعى كه از آن برون شده بازگردانند، و اگر سر باز زد، با وى پيكار رانند كه- راهى ديگر را پذيرفته- و جز به راه مسلمانان رفته، و خدا در گردن او درآرد آن را كه بر خود لازم دارد. معاويه! به جانم سوگند، اگر به ديده خرد بنگرى و هوا را از سر به در براى، بينى كه من از ديگر مردمان از خون عثمان بيزارتر بودم، و مى دانى كه از آن گوشه گيرى نمودم، جز آنكه مرا متهم گردانى و چيزى را كه برايت آشكار است بپوشانى، والسلام.نامه 007-به معاويه
به معاويه نيز اما بعد! از تو پند نامه اى به من رسيد، جمله هايى به هم پيوسته و نامه اى به الفاظ زيور بسته. از روى گمراهى نوشته اى و با بد انديشى روانه داشته اى. نامه كسى كه نه بيناييش هست تا راهيش بنمايد، و نه پيشوايى تا ارشادش فرمايد. هوا او را خواند و او پاسخش داد، و گمراهى وى را راند، و او در پى آن افتاد. گفت و ندانست چه گويد، رفت و ندانست چه راهى را پويد.از اين نامه است چه خلافت يك بار بيعت كردن است و دوباره در آن نتوان نگريست، و براى كسى اختيار از سر گرفتن آن نيست. آن كه از بيعت جمع مسلمانان بيرون رود عيبجويى است، و آن كه در آن دودل باشد دورويى.
نامه 008-به جرير بن عبدالله البجلى
به جرير، پسر عبدالله بجلى، هنگامى كه او را نزد معاويه فرستاده بود اما بعد! چون نامه من به تو رسد، معاويه را وادار تا كار را يكسره نمايد. دودلى را بگذارد و به يكسو گرايد. سپس او را آزاد گذار در پذيرفتن جنگى كه مردم- شكست خورده- را از خانه هاشان برون اندازد، يا آشتيى كه- وى را- خوار سازد. اگر جنگ را پذيرفت بيا! و ماندن نزد او را نپذير، و اگر آشتى را قبول كرد، از او بيعت بگير، والسلام.نامه 009-به معاويه
به معاويه پس مردم ما- قريش- خواستند پيامبرمان را بكشند و ريشه ما را بكنند، و درباره ما انديشه ها كردند و كارها راندند. از زندگى گوارامان بازداشتند و در بيم و نگرانى گذاشتند، و ناچارمان كردند تا به كوهى دشوار گذار بر شويم، و آتش جنگ را براى ما برافروختند. اما خدا خواست تا ما پاسدار شريعتش باشيم و نگاهدار حرمتش. مومن ما از اين كار خواهان مزد بود، و كافر ما از تبار خويش حمايت مى نمود. از قريش آن كه مسلمان گرديد، آزارى كه ما را بود، بدو نمى رسيد، چه يا هم سوگندى داشت كه پاس او را مى داشت يا خويشاوندى كه به يارى وى همت مى گماشت، پس او از كشته شدن در امان بود- و از گزند نانگران-. و رسول خدا (ص) چون كارزار دشوار مى شد و مردم پاى پس مى نهادند، كسان خود را فراز مى داشت و بدانان يارانش را از سوزش نيزه ها و شمشيرها باز مى داشت، چنانكه عبيده پسر حارث در نبرد بدر، و حمزه در احد، و جعفر در موته، شهيد گرديد، و آن كه اگر خواهم نام او بگويم، خواست تا چون آنان فيض شهادت يابد ليكن اجلهاى آنان پيش افتاد و در مرگ او تاخير رخ داد. شگفتا! از روزگار كه كار بدانجا كشيد تا مرا در پايه كسى درآرند كه چون من پاى پيش ننهاد-و دستى به جهاد نگشاد- نه چون من اسلامش ديرينه است و نه او را چنين پيشينه، جز آنكه كسى از روى ادعا چيزى را گويد كه نه من مى شناسم و نه خدا، و سپاس خدا را در هر حال و هر جا.
اما خواست تو در سپرده كشندگان عثمان، من در اين كار نگريستم و ديدم بر سپردن آنان به تو يا جز تو توانا نيستم. و به جانم سوگند، اگر از گمراهى دست باز ندارى و دور جدايى خواهى را به سر نيارى به زودى بينى كه آنان در پى تواند، و رنج جستن شان را در بيابان و دريا و كوه و صحرا بر تو نمى نهند، ليكن آن خواستنى است تو را ناخوشايند و ديدارى نادلپسند، و سلام بر آنان كه در خور سلامند.