نامه 029-به مردم بصره
به مردم بصره چنان نيست كه ندانيد چگونه رشته طاعت را باز و دشمنانگى را آغاز كرديد. من گناهكارتان را بخشودم، و از آن كه رو برگردانده شمشير برداشتم، و آن را كه روى آورده قبول نمودم. ليكن اگر كارهاى ناروا و نادرست و انديشه هاى نابخردانه سست، شما را وادارد كه راه جدايى در پيش گيريد و طاعت مرا نپذيريد، بدانيد كه من آماده به كار نزديك شمايم، و به يك لحظه به سر وقت شما مى آيم. اگر مرا از آمدن به سوى خود ناچار سازيد، چنان جنگى آغاز كنم كه جنگ جمل برابر آن بازى كودكانه بود. با اينهمه، من فرمانبرداران شما را ارج مى گذارم و پاس حرمت خيرخواهان شما را دارم. نه بيگناه را بجاى گناهكار مى گيرم و نه پيمان شكن را به جاى پيمانگزار مى پذيرم.نامه 030-به معاويه
به معاويه خداى را در آنچه نزد تو است پاس دار، و حق او را بر خود بيادآر، و بازگرد بدانچه معذور نيستى از ناشناختن آن! كه فرمانبردارى را نشانه هاست آشكار و راههاست روشن و پديدار، و راهى ميانه و گشاده، و نهايتى كه هر كس دل بدان نهاده. زيركان بدان راه در شوند و سرافكندگان از آن به در شوند. هر كه از آن راه برگردد پاى از حق برون نهاده و در گمراهى در افتاده، و خداى نعمتش را از وى باز دارد و عذابش را بر او فرود آرد. پس خود را بپاى! بپاى! چه خدا راه تو را برايت آشكار فرمود، و همانجا كه هستى باش- كه از طغيان تو را چه سود-. تا به حد زيانكارى تاختى و در منزل كفر جاى ساختى- پيروى خواهش- نفست تو را به بدى و زيان درآورد. و به گمراهى ات داخل كرد، و به مهلكه ها درانداخت، و راه را برايت دشوار ساخت.نامه 031-به حضرت مجتبى
و از سفارش اوست به حسن بن على عليهماالسلام كه آن را هنگام بازگشت از صفين، در حاضرين نوشته است از پدرى كه در آستانه فناست. چيرگى زمان را پذيراست، زندگى را پشت سر نهاده، به گردش روزگار گردن داده، نكوهنده اين جهان است. و آرمنده سراى مردگان، و فردا كوچنده از آن. به فرزندى كه آرزومند چيزى است كه به دست نيايد، رونده راهى است كه به جهان نيستى درآيد. فرزندى كه بيماريها را نشانه است و در گرو گذشت زمانه. تير مصيبتها بدو پران است، و خود دنيا را بنده گوش به فرمان. سوداگر فريب است و فنا را وامدار، و بندى مردن و هم سوگند اندوه هاى- جان آزار-، و غمها را همنشين است و آسيبها را نشان، و به خاك افكنده شهوتهاست، و جانشين مردگان.اما بعد، آنچه آشكار از پشت كردن دنيا بر خود ديدم و از سركشى روزگار و روى آوردن آخرت بر خويش سنجيدم، مرا از ياد جز خويش باز مى دارد، و به نگريستنم بدانچه پشت سر دارم نمى گذارد جز كه من هر چند مردمان را غمخوارم، بيشتر غم خود را دارم.- اين غمخوارى- راى مرا بازگردانيد و از پيروى خواهش نفسم بپيچانيد، و حقيقت كار را برايم آشكار نمود، و مرا به كارى راست واداشت كه بازيچه اى در آن نبود، و با حقيقتى - روبرو ساخت- كه دروغى آن را نيالود. و تو را ديدم كه پاره اى از منى، بلكه دانستم كه مرا همه جان و تنى چنانكه اگر آسيبى به تو رسد به من رسيده، و اگر مرگ به سر وقتت آيد، رشته زندگى مرا بريده. پس كار تو را چون كار خود شمردم، و اين اندرزها را به تو راندم تا تو را پشتيبانى بود. خواه من زنده مانم و تو را در كنار، يا مرده- و جاى گزين دارالقرار.تو را سفارش مى كنم به ترس از خدا، و پيوسته در فرمان او بودن و دلت را به ياد او آبادان نمودن، و به ريسمان اطاعتش چنگ در زدن، و كدام رشته استوارتر از طاعت خدا ميان خود و او دارى اگر بگيريش و بدان دست درآرى؟