خطبه 169-چون به بصره نزديك شد
(چون امام (ع) به بصره نزديك شد، مردمى از آن شعر، عربى را فرستادند، تا حقيقت حال او را با اصحاب جمل بداند، و آنان را خبر دهد و شبهت از دل آنان برود. امام كار خود را با آن مردم چنان براى او آشكار نمود كه وى دانست حق او راست. سپس امام فرمود: بيعت كن! گفت من فرستاده مردمى هستم و كارى نمى كنم تا نزد آنان بازگردم. امام گفت:) اگر آنان كه پشت سر تو هستند تو را فرستادند تا آنجا را كه باران فرود آمده است بجويى، و تو نزد آنان برگشتى و آنها را از گياه و آب خبر دادى و آنان تو را مخالفت كردند و به جاى بى آب و سرزمينهاى خشك رفتند، چه مى كنى؟ (گفت: آنان را وامى گذارم و به جايى كه گياه و آب است مى روم. امام گفت:) پس دستت را دراز كن! (مرد گفت: به خدا سوگند، چون حجت بر من تمام گشت، سرباز زدن نتوانستم و با او بيعت كردم. و آن مرد كليب جرمى نام داشت.)خطبه 170-در آغاز نبرد صفين فرمود
چون آهنگ ديدار مردم را، در صفين، فرمود اى خداى آسمان افراشته، و فضاى نگاهداشته كه آن را براى شب و روز فرو رفتنگاه كرده اى، و گردشگاه خورشيد و ماه، و جاى آمد شد گردنده ستارگان، و باشندگان آن را گروهى از فرشتگان كه به ستوه نيايند از پرستش تو- هيچ زمان-، و اى پروردگار اين زمين كه آن را آرام جاى آفريدگان كرده اى و جاى رفت و آمد خزندگان و چارپايان، و آنچه به شمار نيايد از چيزى كه ديده شود و ديدن نتوان، و پروردگار كوههاى پابرجا كه آن را در زمين چون ميخها فرو برده اى، تا نگاهش دارد، و براى آفريده پناهگاهى كه بدان پناه آرد. اگر بر دشمنانمان پيروز كردى، ما را از ستم بركنار كن، و در راه حق راست و استوار، و اگر آنان را بر ما پيروزى دادى، شهادت را روزى ما كن، و از فتنه نگهدارمان. كجاست آزاد مردى كه به حمايت مردم خويش برخيزد، و غيرتمندى كه هنگام نزول بلا بستيزد؟ ننگ را پشت سر و بهشت را پيش رو داريد- اينك با شماست كه به كدام رو آريد-.خطبه 171-درباره خلافت خود
سپاس خدايى را كه آسمانى آسمان ديگر را از او نپوشاند، و زمينى زمين ديگر را از وى نهفتن نتواند.از اين خطبه است: يكى گفت: پسر ابوطالب! تو بر اين كار بسيار آزمندى! گفتم نه! كه به خدا سوگند شما آزمندتريد- و به رسول خدا- دورتر، و من بدان مخصوص ترم و- به وى- نزديكتر. من حقى را كه از آنم بود خواستم، و شما نمى گذاريد، و مرا از رسيدن بدان بازمى داريد. پس چون در جمع حاضران با برهان، او را مغلوب كردم، درايستاد و چنان كه گويى مبهوت شد، ندانست چه پاسخى تواند داد. خدايا! من از تو بر قريش و آن كه قريش را كمك كند يارى مى خواهم، كه آنان پيوند خويشاوندى مرا بريدند، و رتبت بزرگم را خرد ديدند. فراهم آمدند و در كارى كه از آن من است با من بستيزيدند. سپس گفتند: حق را توانى گرفت، و توانى واگذارد.