موساى جوان از مصر خارج شده راه «مدين» را در پيش گرفت و گفت:«عَسى رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَواءَ السَّبِيلِ» چون بچاه مدين رسيد ديد گروهى بگوسفندان خويش آب ميدهند ولى دو نفر زن چند رأس گوسفند را از آب خوردن باز ميدارند، گفت چرا چنين ميكنيد دختران گفتند: ما پس از برگشتن چوپانها بگوسفندان آب ميدهيم، پدر ما پير مرد است نميتواند خودش گوسفندان را آب دهد، موسى بآن گوسفندان آب داد و در سايهاى استراحت كرد، پس از رفتن دختران يكى از آندو باز گشت و بموسى گفت:پدرم تو را ميخواهد تا مزد اين كار را كه كردى بدهد.موسى پيش شعيب عليه السّلام آمد و ماجراى خويش را باز گفت، شعيب پس از شنيدن سر گذشت او گفت:«لا تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ» يكى از دختران گفت: پدر جان اين جوان را اجير كن كه هم نيرومند است و هم درستكار.شعيب گفت: ميخواهم يكى از دخترانم را بعقد نكاح تو در آورم كه هشت سال بمن اجير باشى و اگر ده سال