موسى چون مدت خدمتش را در نزد شعيب تمام كرد خواست بوطنش مصر باز گردد با خانوادهاش از مدين براه افتاد چون بصحراى سينا رسيد ظاهرا راه را گم كرد و از سرما تا حدّى ناراحت بودند، موسى از دور آتشى ديد فَلَمَّا قَضى مُوسَى الْأَجَلَ وَ سارَ بِأَهْلِهِ آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً بخانوادهاش گفت: اينجا باشيد من آتشى بنظرم آمد شايد در كنار آن جمعى باشند راه را از آنها بپرسم و يا مقدارى آتش بياورم تا گرم شويد، موسى بسوى آتش براه افتاد چون بنزديك آتش رسيد ناگاه از ناحيه راست وادى از جانب درختى كه در آنجا بود ندائى بلند شد: أَنْ يا مُوسى إِنِّي أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ وَ أَنْ أَلْقِ عَصاكَ ... اى موسى منم خدا، پرورش دهنده همه مخلوقات اى موسى عصايت را بيانداز.(سر تا پاى موسى را لرزشى فرا گرفت و با آرامشى از جانب خدا خويشتن را باز يافت و آرام گرديد) سپس در پيروى از همان ندا عصا را بزمين انداخت ديد عصا بصورت مار در آمد و همچون مار حركت ميكند، موسى از ديدن آن پا بفرار گذاشت و به پشت سرش نگاه نكرد. بار ديگر ندا بلند شد يا مُوسى أَقْبِلْ وَ لا تَخَفْ إِنَّكَ مِنَ الْآمِنِينَ موسى بر گرد و نترس تو ايمنى، چون باز گشت ندا چنين ادامه يافت: دستت را بگريبانت فرو بر چون بيرون آورى خواهى ديد سفيد و نورانى شده بىآنكه صدمهاى به بيند ... عصا و يد بيضاء دو معجزهاند