حسرت ابوبكر
عبدالرحمن بن عوف مى گويد: در مرض وفات ابوبكر به عيادتش رفته بودم، از او مى شنيدم كه مى گفت: من تنها بر سه چيز تاسف مى خورم كه چرا آنها را انجام دادم و اى كاش از من سر نمى زد! و سه كار انجام نداده ام و آرزو داشتم آنها را انجام مى دادم، و آرزو داشتم سه مطلب از رسول خدا صلى الله عليه و آله مى پرسيدم.امام سه عملى كه آرزو داشتم از من سر نمى زد؛ يكى اين كه متعرض خانه فاطمه نمى شدم و اگر چه مستلزم جنگ و قتالى بود... و ديگر اين كه فجاه را نمى سوزاندم بلكه يا با شمشير او را مى كشتم و يا آزادش مى كردم تا اينكه گويد و اما سه موضوعى كه دوست داشتم از رسول خدا مى پرسيدم؛ يكى اين كه خليفه پس از او چه كسى خواهد بود تا با او نزاع و تشاجر نكنيم، و ديگر اين كه ميراث عمه و دختر خواهر را از او سوال مى كردم.... [ السقيفه، جوهرى، ص 40، عقد الفريد، ج 2، ص 208، شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 130. ]
سند خبر:
و همين خبر را شيخ صدوق "ره" نيز در كتاب خصال از طريق عامه نقل كرده وليكن در آخر آن چنين آمده: دوست داشتم از رسول خدا از ميراث برادر و عمه پرسش مى نمودم. [ خصال، باب الثلاثه، حديث 288. ]
و نيز روايت را ابن قتيبه در خلفا نقل كرده وليكن در آخر آن چنين آورده: دوست داشتم از رسول خدا صلى الله عليه و آله از ميراث دختر برادر و عمه مى پرسيدم. [ تاريخ الخلفا، ص 18. ]
و همچنين فضل بن شاذان در ايضاح خبر مذكور را از طريق عامه روايت نموده و در ضمن آن آورده: دوست داشتم از لشكر اسامه تخلف نمى كردم، و دوست داشتم عيينه و طليحه را نمى كشتم. [ ايضاح، ص 161، چاپ دانشگاه تهران. ]
بررسى خبر:
شيخ صدوق در خصال پس از نقل اين خبر مى گويد: و هنگامى كه انصار، محاجه صديقه طاهره را با آنان درباره خلافت شنيدند به آن مخدره گفتند: اگر ما پيش از آن كه با ابوبكر بيعت كنيم اين سخنان شما را شنيده بوديم هرگز از على به ابوبكر عدول نمى كرديم، ولى فاطمه،- سلام الله عليها در پاسخ آنان فرمود: آيا روز غدير خم براى كسى عذرى باقى گذاشت؟!.
ابن قتيبه در خلفا بعد از ذكر محاجه اميرالمومنين عليه السلام با انصار در باره خلافت آورده: بشير بن سعد انصارى نخستين كسى كه با ابوبكر بيعت نمود، حتى پيش از عمر، بخاطر حسادتى كه نسبت به پسر عمويش سعد بن عباده داشت از اين كه مبادا مردم با او بيعت كنند به آن حضرت گفت: اگر انصار سخنان شما را پيش از آن كه با ابوبكر بيعت كنند شنيده بودند هرگز درباره خلافت شما اختلاف نمى كردند. [ تاريخ الخلفا، ص 11. ]
و نيز آورده: على، شبها فاطمه را بر استر سوار نموده به مجالس و مجامع انصار مى برد تا از آنان استنصار كند، و آنان در پاسخ فاطمه عليهاالسلام مى گفتند اى دختر رسول خدا! اگر همسر و پسر عم تو قبل از ابوبكر از ما بيعت خواسته بود ما با ديگرى بيعت نمى نموديم و على عليه السلام به آنان مى گفت: آيا صحيح بود كه من در آن موقع پيكر پاك رسول خدا صلى الله عليه و آله را در ميان خانه بگذارم و از خانه خارج شده بر سر خلافت آن بزرگوار با مردم به مشاجره و مخاصمه برخيزم؟! و فاطمه عليهاالسلام نيز به آنان گفت: اباالحسن كارى بر خلاف وظيفه اش انجام نداده و آنها مرتكب اعمالى شدند كه خدا با آنان حساب و هم مطالبه جواب خواهد نمود. [ تاريخ الخلفا، ص 12. ]
مؤلّف:
بر فرض اين كه حديث غدير خم ثابت و قطعى نباشد با اين كه كتابها در اين خصوص از طريق اهل سنت نوشته شده و با چشم پوشى از سخنان متواتر و مكرر رسول خدا درباره مسأله خلافت كه از نخستين روزهاى آغاز بعثت تا آخرين لحظات زندگى بر آن تاكيد مى نمود، بويژه نسبت به خويشان نزديكش كه به دستور خداوند آنان را به اين امر مهم دعوت و ارشاد مى كرده و با صرفنظر از رفتار و اعمال آن حضرت در اين باره، به گونه اى كه هر كس معتقد به نبوت آن حضرت بوده عادتا به جانشينى اميرالمومنين عليه السلام از براى آن بزرگوار نيز اذعان و اعتقاد پيدا مى كرده، و بر فرض نبودن آيات قرآنى، و براهين عقلى، و فطرت بشرى، كافى است در اثبات عدم صحت مسلك آنان، شك و ترديدى كه خليفه آنان در امر خلافت خود داشته است.وانگهى، چگونه ابوبكر مى گويد: دوست داشتم از رسول خدا صلى الله عليه و آله از خليفه بعد از او پرسش مى نمودم تا در اين باره نزاعى پيش نيايد، با اين كه رسول خدا خواست كه در هنگام وفاتش اين كار را انجام دهد، و آن را كتبا به ثبت برساند تا بعد از او در گمراهى نيفتند، ولى عمر نگذاشت و به حاضران گفت: پيامبر بر اثر شدت بيمارى هذيان مى گويد. و عمر خود بعدا اعتراف نموده كه از اراده و تصميم پيغمبر باخبر بوده ولى از آن جهت كه آن اقدام با نيات او سازگار نبوده از آن جلوگيرى كرده است.
چنانچه ابن ابى الحديد از ابن عباس نقل كرده كه مى گويد: من در سفرى همراه عمر بودم، يك روز در حالى كه من و او تنها بوديم به من گفت: اى پسر عباس! شكايت پسر عمت على را به تو مى كنم كه از او خواستم در اين سفر با من بيايد ولى نپذيرفت و مى بينم گرفته و افسرده است، به نظر تو علتش چيست؟
ابن عباس: خودت علتش را مى دانى.
عمر: يقينا به خاطر از دست دادن خلافت است.
ابن عباس: من هم نظرم همين است؛ زيرا او عقيده دارد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را جانشين خود قرار داده است.عمر: ولى چه سود كه خدا اين را اراده نكرده است. تا اينكه گويد و مضمون خبر نيز با تعابير ديگرى نقل شده است. [ شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 114. در ذيل خطبه لله بلاد فلان. ]
مؤلّف:
مقصود او از خبر ديگر، روايتى است كه عمر در آن اظهار داشته كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مى خواست در بيمارى وفاتش، موضوع خلافت را بيان كند ولى من به خاطر خوف وقوع فتنه و اختلاف، از آن ممانعت به عمل آوردم، و رسول خدا نيز نيت و منظور مرا دريافته از بيان آن خوددارى نمود؛ و البته آنچه كه خدا بخواهد واقع خواهد شد.و اما راجع به اين كه عمر در خبر اول گفته: رسول خدا مى خواست خلافت را براى او على "ع" قرار دهد ولى خدا نخواست مغالطه اى بيش نيست؛ زيرا اراده پيامبر جز به فرمان خدا نبوده و خواست پيامبر خواست خداست، و اين درست نظير اين است كه گفته شود: پيامبران الهى اگر چه مردم را به ايمان آوردن به خدا دعوت كرده اند ولى خدا آن را نخواسته چرا كه مى بينيم آنان ايمان نياورده اند.
و اما گفتار او در خبر دوم كه گفته: رسول خدا صلى الله عليه و آله مى خواست در مرض وفاتش او اميرالمومنين را به عنوان خليفه بعد از خود معرفى كند ولى من نگذاشتم واقع اين سخن نسبت بيهوده گويى به خداى متعال است، چنانچه درباره پيغمبر صلى الله عليه و آله به صراحت آن را گفته: زيرا خداوند درباره رسولش مى فرمايد: و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى. [ سوره نجم، آيه 3 و 4. ]
و آنجا كه گفته: من نگذاشتم پيامبر تصميمش را عملى كند بخاطر ترس از وقوع فتنه... معنايش اين است كه او عمر نسبت به مصالح اسلام و مسلمين از خدا و رسولش آگاه تر است!
و اما داستان فجاه كه ابوبكر او را سوزانده بود و پيش از مرگ، آرزو مى كرد كه يا او را آزاد مى نمود و يا به نحو ديگرى وى را به قتل مى رساند او، اياس بن عبد يا ليل سلمى بوده كه از ابوبكر اسلحه خواست تا با مرتدين از اسلام نبرد كند، و چون اسلحه گرفت با آن به جنگ مسلمانان رفت. پس ابوبكر طريقه بن حاجز را مامور دستگيرى او نمود، تا اينكه طريقه وى را اسير و دستگير نموده به نزد ابوبكر آورد. ابوبكر دستور داد در بيرون شهر مدينه آتشى بزرگ افروخته اياس را دست بسته در ميان آن انداختند. [ كامل، ابن اثير، ج 2، ص 27. ]
ابوبكر دست مهمان را قطع كرد
فضل بن شاذان در ايضاح از ابوبكر بن ابى عياش و هيثم و حسن لولوى "قاضى" نقل كرده كه ابوبكر مردى را كه دست راستش قطع شده بود به مهمانى خود فرا خواند. مهمان ظاهرى آراسته داشت، ابوبكر به وى گفت: بخدا سوگند كردار تو به كردار سارقان نمى ماند، بنابراين چه كسى دست تو را بريده است؟مهمان گفت: يعلى بن متيه در يمن از روى تعمدى و ستم دست مرا قطع كرده است.
ابوبكر گفت: من در اين باره تحقيق مى كنم و چنانچه صحت ادعايت ثابت گرديد، دست يعلى را در قصاص دست تو قطع خواهم كرد. اتفاقا در آن روزها گردنبند اسماء بنت عميس مفقود گرديد و هر چه تفحص كردند آن را نيافتند، طلحه بن عبيدالله به نزد ابوبكر آمد و گفت: مهمان را تفتيش نمى كنى؟
ابوبكر: من هرگز گمان دزدى درباره او نمى دهم.
طلحه اصرار كرد و گفت: بخدا سوگند من بايد او را بازرسى كنم، تا اين كه مهمان را تفتيش كرده گردنبند را از اتاقش بيرون آورد. ابوبكر چون اين را ديد دست چپ مهمان را نيز قطع كرد.
پس از نقل اين خبر، ابراهيم بن داوود و حسن لولوى به راوى حديث ابوعلى گفتند: آيا ابوبكر مى توانسته دست چپ آن مرد را ببرد؟
ابوعلى گفت: چاره اى ندارم جز اين كه بگويم ابوبكر اشتباه كرده است؛ زيرا در اين حكم شكى نيست كه كسى كه يك دستش در اثر دزدى قطع شده، بار ديگر پاى چپش قطع مى شود، و در نوبت سوم، حكم قطع ندارد بلكه زندانى شده به قدر ضرورت از بيت المال به او آذوقه مى دهند. و خطاى ديگر اين كه مهمان، همانند يك تن از اهل خانه، مامون است، و حكم قطع درباره او روا نيست. [ ايضاح، ص 177. ]