تو گمشده ما هستى
دو نفر از دانشمندان يهود كه به پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله علاقه زيادى داشته و مكرر به نزد آن حضرت رفته به سخنانش گوش فرا مى دادند پس از وفات آن بزرگوار پيوسته از خليفه و جانشين او پرسش مى نمودند و مى گفتند: هيچ پيغمبرى از دنيا نرفته مگر آن كه جانشينى از اهل بيت خودش كه با او خويشاوندى نزديك داشته و داراى مقامى رفيع و منزلتى منيع بوده به جاى خود معين كرده تا قوانين و برنامه آئينش را در ميان ملت و امتش برپا دارد.روزى يكى از آن دو به ديگرى گفت: آيا تو خليفه پس از اين پيغمبر را مى شناسى؟ گفت: نه، ولى نشانه هاى او را در تورات خوانده ام كه شخصى است اصلع و زرد چهره، و نزديكترين مردم است به رسول خدا صلى الله عليه و آله.چون وارد مدينه شدند از جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله سوال نموده آنان را به نزد ابوبكر راهنمايى كردند. آن دو به نزد ابوبكر رفته و با اولين برخورد گفتند: اين مرد گمشده ما نيست. آنگاه از او پرسيدند؛ قرابت تو با رسول خدا چيست؟
ابوبكر گفت: من مردى از عشيره او هستم و دخترم عايشه نيز همسر او مى باشد.
گفتند: آيا غير از اين قرابتى دارى؟
گفت: نه.
گفتند: پس ما را به شخصى برسان كه از خودت داناتر باشد، زيرا تو آن نشانه هايى را كه ما در تورات براى جانشين اين پيغمبر خوانده ايم دارا نيستى.
ابوبكر از شنيدن سخنانشان برآشفته، خواست آنان را بكشد. و سپس ايشان را به نزد عمر هدايت كرد، چون مى دانست كه اگر آنان نسبت به عمر ابراز مخالفت كنند، عمر تحمل ننموده ايشان را مجازات خواهد كرد. پس به نزد عمر آمده و از او پرسيدند خويشى تو با پيغمبر چيست؟
عمر گفت: من از قبيله او بوده و دخترم حفصه نيز همسر او مى باشد.
گفتند: آيا غير از اين هم قرابتى دارى؟
گفت: نه.
گفتند: تو گمشده ما نيستى، و آنگاه از او پرسيدند پروردگارت كجاست؟
عمر گفت: در بالاى هفت آسمان.
گفتند: پس جاى ديگر نيست؟
گفت: نه.
گفتند پس ما را به شخصى دلالت كن كه از خودت داناتر باشد. عمر آنان را به نزد حضرت امير عليه السلام هدايت كرد. چون به نزد آن حضرت عليه السلام رسيدند با اولين نگاه گفتند اين همان كسى است كه نشانه هايش را در تورات خوانده ايم اوست وصى و خليفه اين پيغمبر اوست پدر حسن و حسين؛ اوست شوهر دختر پيغمبر؛ اوست آن كسى كه حق، با او بستگى دارد؛ و آنگاه از آن حضرت عليه السلام پرسيدند قرابت تو با پيامبر چيست؟
فرمود: پيامبر برادر من و من وصى اويم، و من اولين كسى هستم كه به او ايمان آورده ام. و شوهر دخترش فاطمه هستم.
گفتند: اين قرابتى است بزرگ و فاخر، و نشانه اى است كه آن را در تورات خوانده ايم. آنگاه از آن حضرت عليه السلام پرسيدند پروردگار تو كجاست؟
على عليه السلام: اگر بخواهيد شما را خبر دهم از آنچه كه در عهد پيغمبر شما موسى واقع شده و مشكل شما را حل مى كند، و اگر بخواهيد شما را آگاه سازم از آنچه كه در زمان پيغمبر ما محمد صلى الله عليه و آله روى داده كه سوال شما را پاسخ مى گويد.
گفتند: ما را خبر ده از آنچه كه در زمان پيغمبر ما موسى روى داده است.
على عليه السلام فرمود: چهار فرشته از چهار سوى جهان آمده و به هم رسيدند؛ يكى از خاور و ديگرى از باختر سومى از آسمان و چهارمى از زمين، پس فرشته اى كه از خاور آمده بود به فرشته باختر گفت: از كجا آمده اى؟ گفت: از نزد پروردگارم، و فرشته اى كه از باختر آمده به فرشته خاور گفت: از كجا آمده اى؟ گفت: از نزد پروردگارم و فرشته آسمانى به فرشته زمينى گفت: از كجا آمده اى؟ گفت: از نزد پروردگارم و فرشته زمينى به فرشته آسمانى گفت: از كجا آمده اى؟ گفت: از نزد پروردگارم اين بود جريانى كه در عهد پيغمبر شما موسى روى داده كه پرسش شما را پاسخ مى دهد "يعنى خدا همه جاست" و اما آنچه در زمان پيغمبر ما در اين باره آمده آيه شريفه قرآن است:
"ما يكون من نجوى ثلاثه الا هو رابعهم، ولا خمسة الا هو سادسهم ولا ادنى من ذلك ولا اكثر الا هو معهم. [ سوره مجادله، آيه 7. ]
هيچ سه نفرى با هم راز مگويى نمى كنند مگر اين كه خداوند چهارمى ايشان است، و نه پنج نفرى مگر آن كه خداوند ششمى ايشان است و نه كمتر از سه نفر و نه بيشتر از پنج نفر مگر آنكه خداوند با ايشان است.
پس آن دو يهودى گفتند: يا على! چه چيز سبب شد كه دو همراهت "ابوبكر و عمر" تو را از منصب مخصوصت جلوگيرى كنند، سوگند به خدايى كه تورات را بر موسى فرستاده تو خليفه بر حق هستى، و ما صفات و نشانه هاى تو را در كتابهاى خود و در كنيسه ها و معابدمان خوانده ايم، و تو سزاوارترى به اين مقام از كسانى كه در تصدى آن بر تو تقدم جسته اند.
على عليه السلام فرمود: آنان جلو رفته اند و ديگران را عقب گذارده اند و حسابشان با خداست كه در روز رستاخيز آنان را توقيف نموده بازخواست خواهد نمود. [ توحيد، صدوق، باب 28، نفى المكان، حديث 15. ]
معناى روح
قيصر نامه اى به عمر نوشت، در نامه اش سوالاتى دينى و علمى وجود داشت عمر پاسخهايش را ندانسته از اميرالمومنين عليه السلام كمك خواست، آن حضرت عليه السلام به سوالات قيصر پاسخ داده، نامه از طرف عمر براى قيصر فرستاده شد، قيصر پاسخ نامه اش را دريافت نموده از مطالعه آن دريافت كه پاسخ دهنده على عليه السلام بوده از اين رو نامه اى به اين مضمون به آن حضرت عليه السلام نوشت: بر پاسخهاى تو آگهى يافتم و دانستم كه تو از خاندان رسالت هستى و به علم و شجاعت آراسته، اكنون مى خواهم معناى روح را كه خداوند در قرآن مجيد فرموده:و يسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربى [ سوره اسرى، آيه 85. ] برايم توضيح دهى.
اميرالمومنين عليه السلام در پاسخش نوشت: اما بعد؛ روح نكته اى است لطيف، و نورى است شريف كه از آفريده هاى حيرت آور و اسرارآميز پروردگارش مى باشد، خداوند روح را از گنجينه هاى ارزشمند خود خارج ساخته و آن را در نهاد انسان قرار داده است، روح وسيله ارتباط توست با خدايت، و سپرده اى است از سوى خداوند در نزد تو، و هرگاه پيمانه ات پر شود روح را از تو باز خواهد ستاند. [ تذكره، سبط بن جوزى، ص 147. ]