شوراى عمر - قضاوتهای امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قضاوتهای امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) - نسخه متنی

محمدتقی شوشتری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


شوراى عمر

و نيز ابن ابى الحديد از عمرو بن ميمون نقل كرده كه مى گويد: من در مجلس عمر حاضر بوده و سخنان او را مى شنيدم، هنگامى كه شش نفر افراد شورا نزد او نشسته بودند و با آنان سخن مى گفت به جز على بن ابيطالب و عثمان كسى با او حرف نمى زد، تا اين كه پس از زمانى امر كرد همه آنان از مجلس خارج شده و آنگاه به حاضران رو كرد و گفت: هرگاه تمام آنان بر خلافت يك نفر اتفاق نمودند پس هر كس كه مخالفت كرد بايد گردنش زده شود، و سپس گفت: اگر آن احلج- على بن ابيطالب- خليفه شود مردم را در راه حق رهنمون خواهد شد، در اين موقع يكى از حضار به عمر گفت: حال كه چنين است پس چرا عهد خود را به او نمى سپارى؟

عمر گفت: خوش ندارم بار خلافت را در حال حيات و پس از مرگ بر دوش كشم. [ شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 124، ذيل خطبه لله بلاد فلان. ]

مؤلّف:

عمر خود بخوبى مى دانست كه افراد شورا، جملگى بر خلافت عثمان اتفاق خواهند نمود، بخصوص كه عبدالرحمن بن عوف- داماد عثمان- را نيز حكم قرار داده بود، و بنابر اين پس آنجا كه گفته:... هر كس كه مخالفت كرد بايد كشته شود جز به قتل اميرالمومنين- عليه السلام- فرمان نداده است، همان انسان كاملى كه به نص قرآن كريم، نفس رسول خدا بوده، و همان كسى است كه به اقرار خود عمر، اگر خليفه شود مردم را در طريق حق رهبرى خواهد كرد و روشن است كه تنها هدف و آرمان انبياى الهى و جانشينان آنان هم جز اين چيز ديگر نبوده است.

بعلاوه، اگر عمر واقعا مايل نبود كه مسووليت خلافت را پس از مرگ نيز تحمل كند تنها راهش اين بود كه مردم را به خلافت برگزينند نه اين كه آن را به شورا بگذارد؛ چنان شورايى كه بنى اميه را نيز بر سر كار آورد، آنان كه دشمنان خدا و رسول خدا و متجاهرين به كفر و الحاد بودند.

و اين كه عمر گفت: خوش ندارم بار خلافت را تحمل كنم در حال حيات و پس از مرگ دليلى است بر اين كه تصدى او براى خلافت ورزى بوده كه در حال حيات آن را بر دوش كشيده و پس از مرگ خواسته از آن شانه خالى كند.

ولى در حقيقت كراهت داشته از اين كه خلافت پس از مرگش نيز به اميرالمومنين عليه السلام برسد همانند ياورانش از قريش در روز سقيفه، همان كسانى كه پس از قتل عثمان و بيعت نمودن مردم با آن حضرت نيز بر سر تافته گروهى پيمان شكستند، و گروهى ستمگرى پيشه نمودند، و جمعى از راه منحرف گشته، و دسته اى هم عزلت گزيدند.

گفتگوى معاويه با ابن حصين

در عقد الفريد آمده: زياد بن ابيه ابن حصين را به منظور ابلاغ پيامى به نزد معاويه فرستاد، ابن حصين مدتى نزد معاويه اقامت گزيد. در آن ايام روزى معاويه وى را به نزد خود فراخوانده و در تنهايى به او گفت: شنيده ام كه تو مردى خردمند و زيرك هستى، مى خواهم از تو مطلبى بپرسم ببينم نظرت در آن باره چيست؟

ابن حصين: بپرس.

معاويه: به نظر تو علت اين همه اختلافات و پراكندگى مسلمين چيست؟

ابن حصين: قتل عثمان.

معاويه: درست نگفتى.

ابن حصين: جنگ جمل.

معاويه: خير.

ابن حصين: جنگ على با تو.

معاويه: نه.

ابن حصين: مطلب ديگرى به خاطرم نمى رسد.

معاويه: خودم به تو بگويم، تنها سبب تفرق و پراكندگى مسلمين شوراى شش نفره عمر شد، زيرا ابوبكر عمر را بالخصوص به عنوان خليفه بعد از خود معرفى نمود و هيچ مشكلى پيش نيامد، ولى عمر خلافت را در ميان شورا گذاشت، و اعضاى شورا هر كدام خود و قوم و قبيله اش خلافت را براى خود آرزو داشته، در انتظارش بودند و همين سبب شد كه بين آنان رقابت و كشمكش پديد آيد، و اگر عمر نيز همانند ابوبكر فرد خاصى را براى خلافت تعيين و نصب مى نمود هرگز آن همه تفرقه و تشتت پيش نمى آمد. [ عقد الفريد، ج 2، ص 211، در شرح حال عمر. ]

مؤلّف:

جا دارد به معاويه گفته شود آيا تو هم اين را مى گويى؟ با اين كه اين شوراى عمر بود كه شما بنى اميه را به قدرت رساند زيرا براى عمر امكان نداشت كه يار شما "عثمان" را بالخصوص و با تصريح بنام، به عنوان خليفه مسلمين تعيين و به مردم معرفى كند؛ زيرا عثمان سابقه خوبى نداشت. جز اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله را چند مورد از كشتن بستگان مشترك خود- كه در ظاهر اظهار اسلام نموده ولى از بدترين دشمنان اسلام بودند- باز دارد.

از جمله در مدينه براى پسر عمويش معاويه بن مغيره كه پس از جنگ احد در مدينه به منظور جاسوسى مانده بود و رسول خدا صلى الله عليه و آله خونش را مباح كرده ولى عثمان او را در منزل خود پناه داده بود، تا اين كه اين خبر به سمع مبارك رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد، آن حضرت دستور جلب وى را صادر كرد، پس هنگامى كه او را مى بردند عثمان نيز به همراه وى نزد رسول خدا رفت، و آن حضرت را مجبور به عفو او نمود.و همچنين پس از فتح مكه براى عبدالله بن ابى سرح برادر رضاعى خود نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله شفاعت كرد با اين كه آن حضرت دستور قتل او را داده بود ولو آن كه در زير پرده هاى خانه كعبه ديده شود. و چگونه عمر مى توانست با وجود اميرالمومنين عليه السلام همان كسى كه پس از رسول خدا اسلام مجسم و ريشه و اساس و شاخ و برگ آن بود، عثمان را با آن سوابقش به عنوان خليفه مسلمين معرفى كند. و ما در اينجا تنها به نقل گوشه اى از تاريخ كه بيانگر نمونه اى از عملكرد اميرالمومنين و نيز عثمان مى باشد بسنده مى كنيم:

اما درباره عثمان؛ طبرى در تاريخش آورده: مردم در روز جنگ احد از اطراف رسول خدا صلى الله عليه و آله پا به فرار گذاشته تا مقدار زيادى از ميدان نبرد دور شدند، و عثمان بن عفان نيز به همراه دو نفر از انصار گريخته تا به جعلب كوهى در نزديك اعوص رسيدند، و زمانى در آنجا ايستاده و سپس به نزد پيغمبر صلى الله عليه و آله باز گشتند. [ تاريخ طبرى، ج 2، ص 203. ]

و اما اميرالمومنين؛ آنگاه كه در جنگ احد علمداران سپاه دشمن را به خاك و خون كشيد ناگهان رسول خدا گروهى از مشركين قريش را در رزمگاه مسلمين مشاهده نموده به على عليه السلام فرمان حمله داد، حضرت به آنان هجوم برده آنها را متفرق ساخت و عمرو بن عبدالله جمحى را نيز به هلاكت رساند.

دگر بار پيامبر خدا صلى الله عليه و آله متوجه گروه ديگرى از مشركين قريش شده، از على عليه السلام خواست تا آنان را متفرق سازد، امام برق آسا به آنان حمله نموده شيرازه آنها را از هم پاشيد و شيبه بن مالك را نيز به قتل رساند. در اين موقع جبرئيل گفت: يا رسول الله! حقا كه اين مواسات است. پس رسول خدا فرمود: انه منى و انا منه؛ على از من است و من از على. و آنگاه جبرئيل گفت: و من از هر دوى شما. پس صدايى شنيده شد كه مى گفت: لا سيف الا ذوالفقار، و لا فتى الا على. [ تاريخ طبرى، ج 2، ص 197. ]

و اما علت اظهار مخالفت معاويه با شوراى عمر اين بوده كه، معاويه تصميم داشته براى پسرش يزيد از مردم بيعت بگيرد و سعد ابن ابى وقاص كه يكى از اعضاى شوراى عمر بوده، در آن موقع زنده بوده و با وجود او معاويه جرات اظهار چنين مطلبى را نداشته و به همين جهت سمى فرستاده او را به قتل رسانيده است. و نيز به همين علت امام حسن مجتبى عليه السلام را مسموم نموده؛ زيرا امام حسن در ضمن صلحنامه اش با او شرط كرده بود كه پس از خودش خلافت را به اهلش بسپارد.

/ 270