محاجه مامون با علماء عامه
چنانچه در عقد الفريد از اسحاق بن ابراهيم نقل كرده كه مى گويد: يحيى بن اكثم كه در آن زمان قاضى القضاه بود به نزد من و جمعى ديگر از فقهاء فرستاد و گفت: خليفه "مامون" از من خواسته كه بامدادان خودم با چهل نفر از كسانى كه قدرت فهم و پاسخگويى مسائل را داشته باشند نزد او برويم، اينك شما چنين افرادى را به من معرفى كنيد.اسحاق مى گويد: من چند تن را به او معرفى نموده و خودش نيز تعدادى بر آنها افزود تا مجموعا چهل نفر شدند، پس آنا را آماده كرد و صبح روز بعد همگى بر مامون وارد شديم و پس از گفتگوى كوتاهى مناظره آغاز شد.
اسحاق: من از فرصت استفاده كرده گفتم: من مى پرسم.
مامون: بپرس.
اسحاق: به چه دليل خليفه ادعا مى كند كه على- عليه السلام- پس از رسول خدا- صلى الله عليه و آله- از همه مردم برتر و به تصدى خلافت سزاوارتر بوده است؟
مامون: به من بگو آيا ملاك برترى در بين مردم به چيست، كه مى گويند فلانى از فلانى افضل است؟
اسحاق: به داشتن اعمال صالح و نيك...
مامون: حال فضائل على را به طور اجمال به نقل از راويان خودتان بررسى كن و آنها را با فضائل ابوبكر مقايسه نما، اگر برابر بودند بگو ابوبكر افضل است، نه بخدا سوگند، بلكه تمام فضائل ابوبكر و عمر و عثمان را روى هم با فضائل على بسنج اگر همانند بودند، بگو آنان افضلند، نه، قسم به خدا،
بلكه تمام فضائل ده نفرى را كه رسول خدا- صلى الله عليه و آله- به بهشت رفتن آنان را گواهى داده يك طرف قرار ده و فضائل على- عليه السلام- را در طرف ديگر و آنها را با هم مقايسه كن! اگر متعادل بودند بگو آنان افضلند. و آنگاه گفت:
اى اسحاق! آيا روزى كه خداوند پيامبرش را به رسالت برگزيد كدام عمل از همه اعمال برتر بوده است؟
اسحاق: ايمان به خدا و رسول از روى اخلاص.
مامون: آيا افضل اعمال سبقت به اسلام نبوده است؟
اسحاق: بله.
مامون: آيه قرآنش را بخوان: والسابقون السابقون اولئك المقربون [ سوره واقعه آيه 10 و 11. ] كه مقصود سبقت گيرندگان به اسلام هستند. اينك كسى را سراغ ندارى كه پيش از على- عليه السلام- اسلام آورده باشد؟
اسحاق: درست است كه على پيش از همه اسلام برگزيده وليكن او در آن موقع كودكى خردسال بوده و شرعا مكلف به تكليفى نبوده است، ولى ابوبكر موقعى كه اسلام آورده بزرگسال و مكلف بوده است.
مامون: فعلا بگو كداميك پيش از ديگرى اسلام آورده و آنگاه درباره كوچكى و بزرگى با تو گفتگو خواهيم كرد.
اسحاق: على قبل از ابوبكر اسلام آورده اما بدان گونه كه گفتم.
مامون: بسيار خوب، حال بگو آيا اسلام على بخاطر الهامى الهى بوده كه مستقيما در قلب او وارد شده يا بخاطر اجابت دعوت رسول خدا- صلى الله عليه و آله- بوده است؟
اسحاق در فكر فرو رفت. مامون: نگويى به الهام الهى بوده وگرنه على را بر رسول خدا مقدم داشته اى؛ زيرا رسول خدا پيش از آن كه جبرئيل بر او نازل شود از آيين اسلام اطلاعى نداشته است.
اسحاق: درست است كه اسلام على بنا به دعوت رسول خدا بوده است.
مامون: آيا اين دعوت رسول خدا- صلى الله عليه و آله- به دستور پروردگارش بوده يا از نزد خودش؟
اسحاق مى گويد: باز هم در فكر فرو رفتم، پس مامون گفت: رسول خدا را به انجام كارى برخاسته از فكر خودش نسبت ندهى، زيرا خداوند در قرآن مجيد از قول رسولش مى فرمايد: و ما انا من المتكلفين. [ سوره ص، آيه 86. ]
اسحاق بنا به امر خدا بوده است.
مامون: آيا ممكن است كه خداوند رسولش را نسبت به دعوت كودكى كه مكلف به تكليفى نبوده مامور كند؟
اسحاق: پناه مى برم به خدا از اين گفتار!
مامون: آيا اين مطلب را درباره رسول خدا- صلى الله عليه و آله- روا مى دارى كه او به گونه اى تكلف آميز كودكان را به قوانينى كه در توان آنها نبوده دعوت كرده و آنان زمانى بنا به دعوت رسول خدا مكلف شوند و زمانى هم برگشته و تكليفى بر آنها نباشد، و حكم رسول هم در حقشان غير نافذ؟
اسحاق: پناه مى برم به خدا!
مامون: ولى تو اى اسحاق! در اين گفتارت ناآگاهانه به فضيلتى از فضائل على اشارت نموده اى و آن اين كه رسول خدا- صلى الله عليه و آله- با اين دعوتش حساب على را از ديگران جدا نموده تا از اين راه بزرگى و عظمت او بر همگان روشن و مبرهن باشد. و چنانچه اين موضوع به على اختصاص نداشت، مى بايست رسول خدا كودكان ديگر را نيز به اسلام دعوت كند، آيا به تو رسيده كه پيغمبر، اطفال ديگرى را از خاندان و بستگانش به اسلام دعوت نموده باشد؟
اسحاق: اين را نمى دانم.
مامون: پس درباره موضوعى كه از آن اطلاعى ندارى بحث نكن.
مامون: پس از سبقت به اسلام كدام عمل از تمام اعمال افضل بوده است؟
اسحاق: جهاد در راه خدا.
مامون: درست است، آيا در ميان اصحاب رسول خدا- صلى الله عليه و آله- كسى را سراغ دارى كه جهادش همپايه على- عليه السلام- باشد؟
اسحاق: در چه وقت؟
مامون: هر وقت كه بگويى.
اسحاق: جنگ بدر.
مامون: بسيار خوب، من هم غير از آن را نخواسته ام، زيرا كه نبرد على در اين جنگ از همه بيشتر بوده است.
مامون: شماره كشته هاى دشمن در بدر چند نفر بوده؟
اسحاق: شصت و اندى.
مامون: از اين تعداد چند نفر را على كشته است؟
اسحاق: نمى دانم.
مامون: بيست و دو يا بيست و سه نفر را على به تنهايى كشته و بقيه را ساير مسلمانان.
اسحاق: ابوبكر نيز در اين جنگ در جايگاه مخصوص پيغمبر در كنار آن حضرت بوده است.
مامون: ابوبكر در آنجا چكار مى كرده است؟
اسحاق: به رايزنى و تدبير امور جنگ مشغول بوده.
مامون: آيا به تنهايى يا با مشاركت رسول خدا و يا به گونه اى كه رسول خدا به فكر و تدبير او نيازمند بوده است؟
اسحاق: پناه مى برم به خدا! از هر سه قول.
مامون: بنابر اين مجرد حضور در جايگاه پيغمبر- صلى الله عليه و آله- چه فضيلتى را براى او اثبات مى كند، و آيا آن كس كه در پيشاپيش رسول خدا شمشير مى زده، از كسى كه نشسته بوده افضل نيست؟!
اسحاق: تمام لشكريان رسول خدا مجاهد بوده اند.
مامون: قبول دارم وليكن روشن است كسى كه سرگرم كارزار و حرب و قتال بوده از كسى كه جنگ نمى كرده افضل است، آيا قرآن نخوانده اى:
لا يستوى القاعدون من المومنين غير اولى الضرر و المجاهدون فى سبيل الله.... [ سوره نساء آيه 94. ]
هرگز مومنانى كه بى هيچ عذرى مانند نابينايى، مرض، فقر و غيره از كار جهاد باز نشينند با آنان كه به مال و جان كوشش كنند يكسان نيستند.
اسحاق: ابوبكر و عمر نيز مجاهد بوده اند.
مامون: آيا آنان كه در جنگ شركت نموده اند بر آنان كه در خانه هايشان مانده و اصلا در صحنه جنگ حضور نداشته اند برترى ندارند؟
اسحاق: بله.
مامون: پس به همين نسبت كسى كه در ميدان نبرد فداكارى و جانفشانى كرده از عمر و ابوبكر كه تنها حضورى داشته ولى نجنگيده اند افضل مى باشد.
اسحاق: صحيح است.
مامون:اى اسحاق! قرآن مى خوانى؟
اسحاق: بله.
مامون: بخوان سوره هل اتى... را.
اسحاق مى گويد: خواندم تا به اين آيه رسيدم:... و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا.... [ سوره انسان، آيه 8. ]
مامون: كافى است، اين آيات كه تلاوت نمودى در شان چه كسى نازل شده؟
اسحاق: در شان على- عليه السلام.مامون: آيا مى دانى هنگامى كه على به مسكين و يتيم و اسير و طعام مى داد مى گفت: انما نطعمكم لوجه الله... آيا شنيده اى كه خداوند در قرآن كسى را اين گونه بمانند على وصف نموده باشد؟
اسحاق: خير.
مامون: راست مى گويى؛ زيرا خداى على، على را بخوبى مى شناخته است.
مامون: آيا گواهى مى دهى كه عشره مبشره در بهشت هستند؟
اسحاق: بله.
مامون: حال اگر كسى در صحت و سقم اين خبر تشكيك كند او را كافر مى دانى؟
اسحاق: پناه مى برم بخدا!
مامون: اگر كسى درباره سوره هل اتى... ترديد كند و بگويد: نمى دانم از قرآن است يا نه، آيا كافر است؟
اسحاق: بله.
مامون: درست است؛ زيرا آن دو با هم تفاوت دارند. "سوره هل اتى قطعى، ولى آن روايت مشكوك است".
مامون: نقل حديث مى كنى؟
بله. مامون: حديث طير [ حديثى است مورد اتفاق فريقين، و بزرگان علماى اهل تسنن از قبيل بخارى و مسلم و ترمذى و نسائى و سجستانى در صحاح معتبر خود و امام احمد حنبل در مسند و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه و... آن را نقل كرده اند و خبر اين است كه روزى زنى مرغ بريانى براى رسول خدا - صلى الله عليه و آله - هديه آورد، پيغمبر قبل از تناول دست به دعا بلند كرد و بدرگاه الهى عرضه داشت: بار خدايا! بفرست نزد من محبوب ترين خلق خودت را تا از اين مرغ بريان با من بخورد در آن حال على- عليه السلام- آمد و با آن حضرت از مرغ بريان تناول نمود. "اقتباس از كتاب شبهاى پيشاور". ] را روايت مى نمايى؟
اسحاق: بله.
مامون: آن را برايم نقل كن.
اسحاق مى گويد حديث را خواندم.
مامون: من تا به حال تصور مى كردم كه تو در پى حق هستى، ولى الان خلاف آن بر من ثابت گرديد؛ زيرا از طرفى مى بينم اين حديث را صحيح مى دانى و از طرفى على را از ديگران افضل نمى دانى. و به حكم عقل، كسى كه صحت اين خبر را باور داشته باشد ولى على را افضل نداند بايد يكى از سه مطلب را قائل شود؛ يا بايد بگويد كه دعاى رسول خدا- صلى الله عليه و آله- به اجابت نرسيده، يا اين كه خداوند، افضل را نشناخته. و يا اين كه غير افضل نزد خدا محبوب تر بوده است، حال كداميك را مى گويى؟
اسحاق مى گويد: در فكر فرو رفتم.
مامون: هيچ كدام را نگويى، وگرنه كافر شده تو را به توبه خواهم داد، و اگر غير از اين سه صورت، تاويل ديگرى در نظر دارى بگو.
اسحاق: چيزى به ذهنم نمى رسد.
اسحاق: ابوبكر هم داراى فضيلت بوده.
مامون: قبول دارم؛ زيرا اگر هيچ گونه فضيلتى نداشت نمى گفتند على افضل است.. حال بگو مقصودت چه فضيلتى است؟
اسحاق: گفتار خداى تعالى: ثانى اثنين اذ هما فى الغار اد يقول لصاحبه لا تحزن... [ آنگاه كه يكى از آن دو تن كه در غار بودند "يعنى رسول خدا- ص" به همراه خود گفت: مترس... "سوره توبه، آيه 39". ] كه خداى تعالى در اين آيه از ابوبكر به عنوان صاحب "همراه" رسول خدا- صلى الله عليه و آله- ياد كرده است.
مامون: من در قرآن ديده ام كه خداوند شخص كافرى را به عنوان صاحب فرد مومنى ذكر كرده است: قال له صاحبه و هو يحاوره اكفرت. [ رفيق در مقام گفتگو و اندرز بدو گفت: آيا به خدا كافر شدى... "سوره كهف، آيه 36". ]
اسحاق: صاحب در اين آيه كافر بوده حال آن كه ابوبكر مومن بوده است.
مامون: قبول دارم ليكن در صورتى كه جايز باشد كافرى را با عنوان صاحب براى مومنى آورد، جايز خواهد بود كه مومن غير افضلى را نيز به عنوان صاحب براى پيغمبر- صلى الله عليه و آله- ذكر نمود.
اسحاق: ولى اين آيه فضيلت بزرگى را براى ابوبكر اثبات مى كند.
مامون: گويا اصرار دارى كه بطور مشروح درباره اين آيه با تو گفتگو كنم. حال بگو آيا حزن ابوبكر در ميان غار از روى رضا بوده يا غضب؟
اسحاق: بخاطر ترسى بوده كه بر جان رسول خدا داشته كه مبادا به آن حضرت آسيبى برسد.
مامون: اين مطلب كه گفتى پاسخ من نبود، پاسخ من اين است كه مشخص كنى آيا حزن ابوبكر از روى خشنودى بوده يا سخط؟
اسحاق: از روى رضا و خشنودى.
مامون: بنابر اين آيا خداوند پيامبرى را برگزيده كه مردم را از رضاى الهى كه طاعت پروردگار است باز دارد؟
اسحاق: پناه مى برم بخدا!
مامون: ولى اين مقتضاى سخن خودت مى باشد؛ زيرا گفتى: حزن ابوبكر از روى رضا بوده.
اسحاق: درست است.
مامون: از طرفى در قرآن آمده كه رسول خدا- صلى الله عليه و آله- به ابوبكر فرمود: لا تحزن؛ محزون مباش. بنابراين پيغمبر ابوبكر را از داشتن حالتى كه طاعت پروردگار بوده باز داشته است.
اسحاق: پناه مى برم به خدا!
مامون: من مى خواهم با تو با مدارا بحث كنم به اميد اين كه خداوند تو را از باطل بازگردانده به راه حق هدايت كند، چرا كه مى بينم در سخنانت زياد به خدا پناه مى برى. و باز هم در اين ارتباط از تو مى پرسم آيا مقصود خداوند از آيه شريفه فانزل الله سكينه عليه؛ [ سوره توبه، آيه 40. ] پس خداوند وقار و آرامش خاطر به او فرستاد كيست؟ آيا رسول خداست يا ابوبكر؟
و آنگاه به غديرخم گذشتيم چه افراد زيادى كه در آن باره به پيامبر و على افتراء بسته اند.
و طبرى اين قصيده را شنيده و كتاب نامبرده را در رد او و بيان طرق حديث غدير خم نگاشته است. و مردم از كتابش استقبال نموده به استماع آن مى پرداختند.
مؤلّف:
آيا براستى گوينده آن قصيده در غديرخم حضور داشته و رسول خدا- صلى الله عليه و آله- را در آنجا تنها ديده و سراغ ملى را از او گرفته و پيغمبر به او فرموده: على در يمن است؟! و چرا اين گوينده كه خودش در آن زمان نبوده به تاريخ كه بهترين گواه بر حوادث و پديده هاى گذشته است مراجعه نكرده تا بداند كه رسول خدا پيش از حركتش به مكه، على را به نجران يمن به منظور اخذ صدقاتش فرستاده و بعد على- عليه السلام- در مكه به آن حضرت ملحق شده است.و گويا انگيزه واقعى اين منكر، اين بوده كه خواسته به جز انكار غديرخم ساير فضائلى را كه براى على- عليه السلام- در آن سفر به وقوع پيوسته نيز انكار نمايد؛ مانند شركت دادن رسول خدا، آن حضرت را در قربانى خود و اين كه حج او مانند حج رسول خدا؛ حج قران بوده و همچنين وصف نمودند رسول خدا- صلى الله عليه و آله- او را به تصلب و قاطعيت در اجراى احكام الهى.چنانچه طبرى در تاريخش آورده: رسول خدا در سال دهم از هجرت على بن ابيطالب را به منظور اخذ صدقات و جزيه نجران يمن، بدان سامان گسيل داشت، و خود آن وجود مبارك، پنج روز مانده به آخر ماه ذى القعده براى انجام حج از مدينه به طرف مكه حركت نمود تا اين كه به سرف رسيد- در حالى كه قربانى خود را نيز به همراه داشت- پس به آنان كه قربانى همراه نداشتند فرمود: تا محل شده حج خود را به عمره مبدل كنند، و آنگاه على- عليه السلام- در مكه به رسول خدا پيوست و پس از دادن گزارش سفر خود به رسول خدا، آن حضرت به او فرمودند: تو نيز مانند ديگران طواف نموده از احرام بيرون شود! على- عليه السلام- عرضه داشت كه: من در موقع احرام بستن چنين نيت كرده ام: خدايا من احرام مى بندم آن گونه كه بنده و رسول تو احرام بسته است.
پيامبر- صلى الله عليه و آله- به او فرمود: آيا قربانى به همراه آورده اى؟
اميرالمومنين گفت: نه، پس رسول خدا- صلى الله عليه و آله- او را در قربانى خود شريك نمود و مناسك حج را با همديگر انجام داده و رسول خدا شتر قربانيش را از طرف خود و اميرالمومنين- عليه السلام- نحر نمود. [ تاريخ طبرى، ج 2، ص 401. ]
و نيز آورده: هنگامى كه على- عليه السلام- از يمن به جانب مكه حركت مى كرد به علت تعجيل در پيوستن به رسول خدا در مكه، از همراهان خود جدا شده فردى از اصحاب خود را به جاى خود بر لشكر امير نمود، پس آن شخص از حله هايى كه اميرالمومنين از يمن آورده بود بر بعض لشكريان پوشانيد، تا اين كه به نزديكى مكه رسيدند. على- عليه السلام- به پيشواز آنان از مكه خارج شد و چون آن گروه را با آن حله ها ديد چهره اش متغير شد و به جانشين خود فرمود: اين چيست؟
گفت: هدفى جز تجمل و نمايش در انظار مردم نداشته ام.
اميرالمومنين به او فرمود: واى بر تو! زود باش پيش از آن كه به محضر رسول خدا- صلى الله عليه و آله- شرفياب شوى آنها را بيرون بياور. او اطاعت نمود. وليكن همراهانش رنجيده، از على- عليه السلام- به نزد رسول خدا- صلى الله عليه و آله- شكايت بردند.
ابوسعيد خدرى مى گويد: آنگاه رسول خدا- صلى الله عليه و آله- در ميان ما بپاخاست و سخنرانى كرد، از او شنيدم كه فرمود: اى مردم! از على شكايت نكنيد كه او در ذات خدا- يا راه خدا- متصلب و سرسخت است. [ تاريخ طبرى، ج 2، ص 403. ]
و در هر حال حديث غدير خم از حيث سند تمام و صحيح بوده هيچ گونه ترديدى در آن نيست؛ زيرا كه متواتر است، و حجيت خبر متواتر از بديهيات؛ و دلالت آن نيز بر امامت اميرالمومنين، و اين كه آن حضرت همانند رسول خدا- صلى الله عليه و آله- بوده صريح و غير قابل تشكيك؛ چرا كه پيامبر در ابتداى آن به حاضران فرموده: الست اولى بكم من انفسكم؟؛ آيا من نسبت به شما از خودتان اولى نيستم؟. و همگى پاسخ داده اند: بله. و پس از اين اقرار به آنان فرموده: من كنت مولاه فعلى مولاه و معناى آن جز اين نيست كه هر كس كه من اولى هستم به او از خودش، پس على نيز همانند من اولى است به او از خودش، و تشكيك برادران اهل سنت ما در سند و يا دلالت آن نظير تشكيك سوفيست است در بديهيات.
وانگهى، چگونه عقل تجويز مى كند كه پيغمبر اميرالمومنين- عليه السلام- را جانشين خود ننموده باشد، با اين كه اميرالمومنين از ابتداى رسالت پيغمبر- صلى الله عليه و آله- همراه و همگام با آن حضرت در تمام شوون و سختيها و مشكلات او حضور فعال داشته تا زمانى كه دعوت پيامبر- صلى الله عليه و آله- همه جانبه و فراگير گشته است، و در همان حال ديگران سرگرم زندگانى خوش خويش و راحت و آسوده خاطر، و اگر هم گاهى تحركى داشته اند سرانجام آن فرار بوده است.
يحيى بن محمد علوى- بنا به نقل ابن ابى الحديد- در اين باره گفته: احدى از مردم شك ندارد در اين كه رسول خدا عاقلى كامل و خردمندى هوشيار بوده، اما اعتقاد مسلمين معلوم، و اما يهود و نصارى و فلاسفه نيز بر اين باورند كه او حكيمى عليم و فيلسوفى عظيم بوده كه آيينى را هدايت و ملتى را رهبرى كرده و حكومتى بزرگ را تشكيل داده است، و او خود بخوبى حس انتقامجويى و خوى خونخواهى عرب را مى شناخته و مى دانسته كه اگر فردى از قبيله اى، يك فرد از قبيله ديگر را بكشد، اولياى مقتول تا قاتل را به قصاص نكشند از پاى نخواهند نشست. و اگر بر قاتل دست نيابند از فاميل او و اگر از فاميل نيابند حداقل يك يا چند نفر از قبيله او را مى كشند، و اسلام هم در آن زمان كوتاه، سرشت ديرينه آنان را دگرگون ننموده و اين عادت و خوى آنان را كه در اعماق جانشان ريشه داشته بكلى عوض نكرده، بنابراين، چگونه كسى احتمال مى دهد كه اين انسان عاقل كامل كه خونهاى زيادى از- كفار و مشركين- عرب بر زمين ريخته، بويژه از قريش، و يگانه يار و ياورش در اين خونريزيها و قتل و اسارتها پسر عمش بوده، او را جانشين خود قرار ندهد تا بدين وسيله خون او و فرزندانش را حفظ نمايد؟
آيا اين انسان خردمند دانا نمى داند كه اگر پسر عمش را با بستگانش به صورت افراد عادى بگذارد و بگذرد، آنان را در معرض استيصال و نابودى قرار داده تا لقمه اى براى خورندگان و شكارى براى درندگان باشند، اما اگر براى آنان قدرت و شوكتى قرار دهد و صاحب حكومت و اختيار گرداند در حقيقت خون آنان را حفظ نموده و از نابودى نجاتشان داده است، و اين به تجربه ثابت و قطعى است...
آيا احتمال مى دهى كه اين موضوع بسيار مهم از خاطر رسول خدا- صلى الله عليه و آله- رفته باشد و يا اين كه دوست داشته اهل بيت و ذريه خود را مستاصل گرداند، پس چه شد آن شدت علاقه و محبتى كه به جگر گوشه اش فاطمه زهرا- عليهاالسلام- داشته، آيا مى گويى كه او را مانند يك فرد عادى رها نموده، و على را نيز به همين وضع كه بر بالاى سرش هزاران شمشير به انتقام خون عزيزان كشيده باشد...؟! [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 2، ص 477. ]
باز مى گرديم به روايت عنوان بحث، آنجا كه عمر گفته: رسول خدا- صلى الله عليه و آله- همواره راجع به تصريح به اين موضوع منتظر فرصتى بود تا اين كه در بيمارى وفاتش خواست بصراحت از او على نام ببرد ولى من نگذاشتم دلالت دارد بر اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله همواره در صدد بيان و تصريح به اين مطلب بوده ولى از مخالفت آنان بيم داشته تا اين كه در مرض وفاتش خواسته از آن پرده بردارد ولى او عمر نگذاشته است.
و همين اقرار و اعتراف عمر بر اين موضوع كافى است در اثبات اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله اميرالمومنين- عليه السلام- را جانشين خود قرار داده است، و جلوگيرى او برخلاف شرع بوده زيرا خداى تعالى فرموده: و ما ارسلنا من رسول الا ليطاع باذن الله؛، [ سوره نساء، آيه 64. ] و ما رسول فرستاديم مگر اين كه خلق به امر خدا اطاعت او كنند. و نيز فرموده: فلا و ربك لا يومنون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثم لايجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما. [ سوره نساء آيه 65. ]
چنين نيست، قسم به خداى تو كه اينان به حقيقت اهل ايمان نمى شوند مگر آن كه در خصومت و نزاعشان تنها تو را حاكم كنند و آنگاه هر حكمى كنى هيچ گونه اعتراضى در دل نداشته و كاملا از دل و جان تسليم فرمان تو باشند.
و اين كه عمر گفته: تنها انگيزه من از آن ممانعت، خوف وقوع فتنه بوده ثكلى را به خنده وا مى دارد، چرا كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بطور صريح مى فرمايد: برايم قلم و دوات بياوريد تا برايتان دستور العملى بنويسم كه هرگز پس از من گمراه نشويد، و عمر مى گويد: من نگذاشتم تا مبادا با نوشتار رسول خدا به اسلام صدمه اى وارد شود و يا فتنه اى پديد آيد... ولى قسم به خدا كه انگيزه ممانعت آنان به جهت دلسوزى براى اسلام نبوده بلكه بخاطر مسائلى ديگر... چه آن كه بيانات و تصريحات رسول خدا صلى الله عليه و آله در غدير خم راجع به اين موضوع و همچنين قبل و بعد از آن مطالبى بوده شفاهى و گذرا، و آنان مى توانسته اند كه آن موارد را انكار و شاهدان عينى را از اداى شهادت ارعاب و جلوگيرى نمايند. اما از جايى كه نوشتن وصيت امرى ثابت و پايدار و سندى قطعى بوده و در آينده مجالى براى انكار و يا تشكيك در آن نمى گذاشته، چاره اى جز اين نديده اند كه اساسا از نوشتن آن جلوگيرى كنند.
و اين كه عمر گفته: سوگند به خدا كه قريش بر خلافت او اميرالمومنين اتفاق نمى كردند در پاسخش بايد گفت كه: قريش نسبت به شخص رسول الله نيز مطيع و تسليم نبوده اند، تا زمانى كه آن حضرت مكه را فتح نموده كه در آن موقع مجبور به تسليم شده اند، و آن وقت هم واقعا اسلام نياورده، بلكه در ظاهر اظهار و آن كفر درونى خود را آشكار ساختند، و بارها اميرالمومنين عليه السلام قريش را مورد لعن و نفرين قرار داده و مى فرمود:
اجمعوا على حربى كاجماعهم على حرب رسول الله؛ قريش بر محاربه با من اتفاق نمودند، آن گونه كه بر محاربه با رسول خدا اتفاق نمودند.
و قريش پس از بيعت نمودن مردم با آن حضرت عليه السلام "بعد از قتل عثمان" نيز به او نگرويده و از او اطاعت ننموده بلكه به معاويه پيوستند، بطورى كه در جنگ صفين سيزده قبيله از قريش با معاويه بود، و تنها پنج نفر از آنان با اميرالمومنين عليه السلام بودند كه عبارتند از: محمد بن ابى بكر از طائفه تيم قريش بخاطر پاكدامنى و نجابتى كه از طرف مادرش اسماء بنت عميس داشت، و هم اين كه ربيبه آن حضرت بود، و جعده بن هبيره از قبيله مخزوم قريش به علت اين كه خواهرزاده آن حضرت عليه السلام بود. "پسر ام هانى خواهر آن حضرت بو"، و محمد بن ابى حذيفه عبشمى و هاشم بن عتبه زهرى، و در خبر آمده: و مردى ديگر.
و اگر اين گفتار عمر صحيح باشد كه اتفاق قريش شرط صحت خلافت است، پس قول خودشان به امامت آن حضرت پس از قتل عثمان و بيعت مردم با او نيز باطل نخواهد بود؛ زيرا بنابر آنچه كه نقل شد در آن موقع نيز قريش به آن حضرت ايمان نياورده بلكه، قبله گاهشان معاويه بود.
و اما اين كه عمر گفته: اگر او اميرالمومنين خليفه شود عرب از گوشه و كنار با او پيمان شكنى مى كنند، دروغى بيش نيست، بلكه قضيه برعكس بوده و چنانچه آن حضرت عليه السلام عهده دار خلافت مى شد عرب بطور عموم از او پيروى مى كردند؛ زيرا از خاندان پيامبرشان بود. و عرب با ابوبكر پيمان شكنى كرده آن هنگام كه دريافتند كه خلافت در محل واقعيش قرار نگرفته است. چنانچه اعثم كوفى در تاريخش نقل كرده كه پيمان شكنان با ابوبكر به اين مطلب تصريح مى نمودند، و ابوبكر آنان را مرتد ناميده به قتل و حرق و اسارت محكوم مى كرد. قدر مسلم از مرتدين كسانى بودند كه دعوى پيامبرى نموده بودند، مانند: مسيلمه كذاب و اسود عنسى و طليحه. و از جمله كسانى كه عامل ابوبكر "خالد بن وليد" او را به بهانه ارتداد محكوم به قتل نمود مالك بن نويره بود كه قطعا فردى مسلمان بود، و عمر نيز اسلام او را قبول داشت و بدين جهت از ابوبكر خواست تا از قاتل او قصاص بگيرد ولى ابوبكر نپذيرفت، و تنها جرمش بنا به ادعاى خالد اين بود كه در گفتگويش با خالد از ابوبكر به عنوان صاحبك؛ يار تو تعبير كرده بود.
سبحان الله از اين عصبيت، آنان طلحه و زبير و عايشه را كه به جنگ با اميرالمومنين عليه السلام كه به نص آيات قرآن همچون رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده و در خبر مستفيض، پيامبر به او فرموده: حربك حربى؛ محاربه با تو محاربه با من است رفته كافر نمى شمرند، بلكه براى آنان درجات و مقامات قائلند، و همچنين نسبت به معاويه با اين كه رسول خدا در موارد زيادى او را لعن كرده و نيز او به مقاتله با اميرالمومنين برخاسته و سب بر آن حضرت را رواج داده و مرتكب جناياتى شده كه روى تاريخ را سياه نموده است، ولى مالك بن نويره را به بهانه اى واهى سر مى برند و نام او را از ليست صحابه رسول خدا حذف مى كنند، چنان كه ابوعمر و بن منده، و ابونعيم و قبل از ايشان جد ابوعمرو و مورخينى ديگر پس از آنان هيچ كدام مالك را جزء صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله ذكر نكرده اند تا اين كه نوبت به ابن اثير رسيده و او با اين كه ناصبى است، در كتاب اسد الغابه مالك را در زمره صحابه رسول خدا آورده و از مورخين پيش از خودش كه او را در صحابه عنوان نموده اند اظهار تعجب كرده است.
اسحاق: رسول خدا- صلى الله عليه و آله.
مامون: صحيح است. حال بگو مراد از مومنين در آيه شريفه: و يوم حنين اذ اعجبتكم كثرتكم [ سوره توبه، آيه 25. ] ... ثم انزل الله سكينه على رسوله و على المومنين. [ سوره توبه، آيه 26. ]
و در جنگ حنين كه فريفته بسيارى لشكر اسلام شديد... آنگاه خداى قادر وقار و سكينه خود را بر رسول خود و بر مومنان نازل فرمود... چه كسانى مى باشند؟
اسحاق: نمى دانم.
مامون: در جنگ حنين تمام كسانى كه با رسول خدا بودند فرار كردند و جز هفت نفر از بنى هاشم كسى با آن حضرت- صلى الله عليه و آله- باقى نماند، على بود كه در پيش روى رسول خدا شمشير مى زد و عباس كه مهار استر رسول خدا را در دست داشت، و پنج نفر ديگر كه در اطراف رسول خدا حلقه زده از آن بزرگوار حفاظت و پاسدارى مى نمودند، تا اين كه خداوند فتح و پيروزى را نصيب رسولش گرداند. بنابراين، مومنين كه در وقت نزول اين آيه سرگرم جهاد و كارزار بوده اند عبارت بوده اند از على و چند تن ديگر از بنى هاشم، اكنون از تو مى پرسم كداميك از دو دسته اى كه در جنگ حنين بوده اند افضل هستند، آيا گروهى كه در ركاب رسول خدا با دشمنان اسلام نبرد مى كرده اند افضلند يا آنان كه فرار نموده و در صحنه جنگ حضور نداشته و در نتيجه مشمول آيه انزال سكينه نگشته اند؟
اسحاق: قطعا دسته نخست افضل هستند.
مامون: آيا كسى كه با رسول خدا- صلى الله عليه و آله- در ميان غار بوده افضل است يا كسى كه در شب هجرت آن حضرت از مكه به مدينه در بستر او خوابيده و با ايثار جان خود از او نگهدارى نموده تا زمانى كه آن بزرگوار هجرتش را به پايان رسانده است. بدين شرح كه خداى تعالى رسولش را مامور نمود تا از على- عليه السلام- بخواهد در بسترش د بخوابد و با جان خود از او محافظت نمايد. پس رسول خدا موضوع را با على در ميان گذاشته على گريه كرد، رسول خدا- صلى الله عليه و آله- به او فرمود: سبب گريه ات چيست؟ آيا از مرگ مى ترسى؟على- عليه السلام-: نه. سوگند بخدايى كه شما را به حق به پيامبرى برگزيده گريه ام بدين جهت نيست بلكه بخاطر ترس د بر جان شماست، آيا شما سالم مى مانيد؟
رسول خدا- صلى الله عليه و آله-: بله.
على- عليه السلام-: مشتاقانه پذيرا هستم و به جان و دل خريدار، و آنگاه برخاست و به طرف رختخواب پيامبر رفت و در ميان بستر آن حضرت آرميد و پيراهن آن بزرگوار را بر روى خود كشيد تا اين كه كفار قريش حمله نموده و آن حضرت را محاصره كرده شك نداشتند كه شخص خوابيده رسول خدا است. و نقشه آنان در اين توطئه اين بود كه از هر طائفه اى از قريش يك تن در اين ماجرا شركت نموده تا بنى هاشم به هنگام خونخواهى از يك قبيله قصاص نگيرند. و على- عليه السلام- صداى آنان را مى شنيد و مى فهميد كه قصد جان او را دارند، ولى هرگز نترسيد و هيچ بيتابى ننمود، آن گونه كه ابوبكر در غار دچار ترس و اضطراب گرديد، و على- عليه السلام- در آن شرايط سخت استقامت ورزيد تا اين كه خداوند، فرشتگانش را بر او نازل كرد و تا سپيده دم از او محافظت نموده او را از شر مشركين قريش در امان نگهداشتند، و چون خورشيد سر از افق برآورد و هوا روشن گرديد، على- عليه السلام- از ميان بستر برخاست و مشركين او را ديدند، پس از او پرسيدند: محمد كجاست؟
على- عليه السلام- اطلاعى ندارم، او را كه به من نسپرده بوديد، خواستيد او را بيرون كنيد او خود بيرون رفت.
بنابراين، على- عليه السلام- در هر حال و در تمام عمر، هر روز بيش از پيش بر ديگران برترى داشته است.
مامون:
اى اسحاق! آيا حديث ولايت را روايت مى كنى؟
اسحاق: بله.
مامون: آن را روايت كن. اسحاق حديث را نقل كرد.
مامون: معناى روايت چيست؟ و چه وظيفه و تكليفى را اثبات مى كند؟
اسحاق: مردم مى گويند رسول خدا اين روايت را بدان جهت بيان فرموده كه بين على و زيد بن حارثه اختلافى پيش آمده و زيد ولاء و دوستى على را منكر شده پس حضرتش- صلى الله عليه و آله- فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه....
مامون: رسول خدا در كجا اين روايت را بيان فرموده: آيا پس د از بازگشت از حجه الوداع نبوده؟
اسحاق: بله.
مامون: در حالى كه قتل زيد بن حارثه پيش از آن اتفاق افتاده است. وانگهى، چگونه آن معنا را براى روايت مى پذيرى با اين كه اگر خودت پسر پانزده ساله اى داشته باشى كه به مردم بگويد: دوست من دوست پسرعموى من است، اى مردم اين را بدانيد، آيا بر او اعتراض نمى كنى كه بيان اين مطلب چه فايده اى دارد.
اسحاق: البته.
مامون: پس چگونه گفتن مطلبى را كه درباره پسرت روا نمى دارى آن را به رسول خدا نسبت مى دهى؟
مامون: حديث: انت منى بمنزله هارون من موسى را روايت مى كنى؟
اسحاق: بله، آن را از دو دسته از راويان شنيده ام، دسته اى كه آن را تصحيح نموده، و دسته اى كه آن را انكار كرده اند.
مامون: به كداميك بيشتر اطمينان دارى؟
اسحاق: به كسانى كه آن را صحيح مى دانند.
مامون: آيا رسول خدا- صلى الله عليه و آله- اين حديث را بطور شوخى و مزاح بيان فرموده است؟
اسحاق: پناه مى برم به خدا!
مامون: آيا نمى دانى كه هارون برادر پدر و مادرى موسى بوده؟
اسحاق: بله مى دانم.
مامون: آيا على هم برادر ابوينى رسول خدا بوده؟
اسحاق: نه.
مامون: آيا چنين نيست كه هارون پيغمبر بوده و على نبوده است؟!
اسحاق: درست است.
مامون: بنابراين اخوت نسبى و نبوت در هارون بوده و در على نبوده است. حال كه چنين است پس معناى سخن رسول خدا- صلى الله عليه و آله- كه به على فرموده: انت منى بمنزله هارون من موسى چيست؟
اسحاق: رسول خدا- صلى الله عليه و آله- خواسته با اين سخن دل على را شاد كند در برابر منافقين كه گفته بودند: علت اين كه رسول خدا على را با خود به جنگ تبوك نبرده، اين است كه مصاحبت او را خوش نداشته است.
مامون: آيا پيامبر خدا خواسته با گفتن سخن بى معنايى، دل على را شاد نمايد؟
اسحاق مى گويد: در فكر شدم.
مامون: اى اسحاق! اين حديث معنايى دارد كه آيات قرآن آن را تبيين نموده است.
اسحاق: چه معنايى؟
مامون: همان مطلبى كه خداوند از زبان موسى نقل كرده كه به برادر خود هارون گفت: اخلفنى فى قومى و اصلح ولا تتبع سبيل المفسدين؛ [ سوره اعراف، آيه 142. ] جانشين من باش و راه اصلاح پيش گير و پيرو اهل فساد مباش.
اسحاق: موسى در حالى كه زنده بود و براى مناجات به كوه مى رفت برادرش هارون را به جاى خود قرار مى داد و رسول خدا نيز موقعى كه به بعض غزوات مى رفت على را در مدينه جانشين خود مى نمود.
مامون: چنين نيست به من بگو آيا هنگامى كه موسى به كوه مى رفت كسى از بنى اسرائيل را همراه خود مى برد؟
اسحاق: نه.
مامون: پس هارون را در ميان قوم خود جانشين خويش قرار مى داد.
اسحاق: درست است.
مامون: آيا زمانى كه رسول خدا- صلى الله عليه و آله- به غزواتش مى رفت كسى جز افراد ناتوان و زنان و كودكان را باقى مى گذاشت، بنابراين، معلوم مى شود كه جهت تشبيه على به هارون استخلاف پس از مرگ است نه در حال حيات كه فرض معقولى ندارد. و تاويل ديگرى نيز براى آيه به كمك ساير آيات به نظرم رسيده كه موضوع خلافت را بخوبى اثبات مى كند، و كسى را مجال خدشه در آن نيست، و آن قول خداى تعالى است از زبان موسى كه گفت: واجعل لى وزيرا من اهلى، هارون اخى، اشدد به ازرى، و اشركه فى امرى كى نسبحك كثيرا. [ سوره طه، آيه 29-33. ]
و از اهل بيت من يكى را وزير و معاون من فرما، برادرم هارون را، و بدو پشت مرا محكم و استوار ساز و او را در امر رسالت با من شريك ساز تا دائم به ستايش و سپاس تو پردازيم.
يعنى: فانت منى يا على بمنزله هارون من موسى وزيرى من اهلى و اخى شدالله بك ازرى و اشركك فى امرى كى نسبح الله كثيرا.
منزلت تو يا على! نسبت به، منزلت هارون است نسبت به موسى كه وزير من از اهل بيتم، و برادرم مى باشى، خداوند به وسيله تو، پشت مرا محكم نموده و تو را در امر رسالت من، شريك ساخته تا خداى را بسيار تسبيح گوييم.
و آيا غير از اين معنى، معناى صحيح ديگرى را براى اين روايت متصور است؟!اسحاق مى گويد: در اين وقت مجلس به طول انجاميده، و آفتاب بالا آمده بود. پس يحيى بن اكثم قاضى، به مامون گفت:
اى خليفه! تو حق را براى كسى كه خدا درباره اش اراده خير داشته به گونه اى غير قابل انكار روشن و آشكار نمودى. آنگاه مامون به ما رو كرده گفت: اگر چنين نبود كه رسول خدا- صلى الله عليه و آله- فرموده: مردم را در گفتارشان تصديق كنيد اين اظهارات شما را نمى پذيرفتم و سپس گفت: خدايا! من آنچه كه شرط نصيحت بود انجام دادم، بارالها! من آنچه كه در اين باره وظيفه داشتم اداء نمودم... [ عقد الفريد، ج 3، ص 35. "دوره سه جلدى، چاپ مصر". ]
مؤلّف:
بعلاوه، بر آنچه كه در مناظره مامون آمده، از اين كه لفظ صاحب گوياى فضيلتى نيست مى گوييم همان گونه كه لفظ صاحب گاهى به معناى دوست و موافق مى آيد گاهى هم بر عكس، چنانچه رسول خدا- صلى الله عليه و آله- به عايشه و حفصه فرمودند: انكن لصاحبات يوسف؛ شما ياران يوسفيد. و نيز در قرآن كريم از قول يوسف آمده كه به دو يار كافر زندانيش گفت: يا صاحبى السجن...؛ [ سوره يوسف، آيه 40. ] اى دو يار زندانى من.و از جمله قرائنى كه دلالت دارد بر اين كه مصاحبت ابوبكر با رسول خدا- صلى الله عليه و آله- از نوع دوم بوده، اينكه آن حضرت از او نپذيرفته كه بر مركبش سوار شود، و همچنين به عنوان بخشش نيز آن را قبول نكرده بلكه آن را خريده است. [ تاريخ طبرى، ج 2، ص 102. ]
و عجيب تر اين كه آنان پس از نقل اين خبر، روايتى از رسول خدا- صلى الله عليه و آله- نقل كرده اند كه فرموده: منت دارترين مردم بر من در مصاحبتش و مالش، ابوبكر است و من اگر بخواهم براى خودم خليلى برگزينم ابوبكر را بر مى گزينم، هيچ درى در مسجد گشوده نشود جز آن درى كه متعلق به ابوبكر است. [ طبرى، ج 2، ص 435، صحيح بخارى، ج 5، ص 10. ]
زيرا در جايى كه رسول خدا نپذيرفته كه تنها براى پيمودن چند فرسخ از مركب سوارى او استفاده نمايد، چگونه مى فرمايد: منت دارترين مردم بر من...؟!
گذشته از اين كه اين تعبير با آيه قرآن قل لا تمنوا على اسلامكم بل الله يمن عليكم؛ [ سوره حجرات، آيه 17. ] بگو شما به اسلام خود بر من منت منهيد، بلكه خدا بر شما منت دارد...، سازگار نيست.
و چگونه ممكن است كه رسول خدا چنين مطلبى را فرموده باشد با اين كه آن حضرت اولى است به مردم از خودشان كه در روز غدير به مردم فرمود: الست اولى بكم من انفسكم؛ آيا من نسبت به شما از خودتان اولى نيستم؟. و همه يكصدا گفتند: بله.
و چگونه مكن است كه پيغمبر فرموده باشد: اگر بخواهى خليلى دوستى براى خودم برگزينم... با بيان لو امتناعيه و به صورت تعليق، مگر مقام پيغمبر از خدا بالاترست، چرا كه خداى تعالى ابراهيم- عليه السلام- را خليل خود قرار داده: و اتخذ الله ابراهيم خليلا. [ سوره نساء، آيه 125. ]
ولى در حقيقت خواسته اند با جعل اين خبر فضيلتى از فضائل اميرالمومنين- عليه السلام- را بپوشانند، و آن موضوع عقد اخوت بستن رسول خدا است با آن حضرت؛ زيرا پيغمبر- صلى الله عليه و آله- بين هر دو نفر از اصحاب خود كه با هم تناسب روحى و اخلاقى داشته اند عقد اخوت بسته است؛ از جمله بين ابوبكر و عمر، طلحه و زبير، سلمان و ابوذر، و خود آن بزرگوار نيز با اميرالمومنين، همچنان كه موضوع بستن درهايى كه در داخل مسجد باز مى شده به جز درى كه متعلق به اميرالمومنين- عليه السلام- بوده بنا به دستور رسول خدا، در اين خبر كلمه اميرالمومنين- عليه السلام- به ابوبكر مبدل شده است. و ابن ابى الحديد به مجعول بودن اين مطلب تصريح نموده و گفته كه بكريه اين خبر را در مقابل خبرى كه در باره اميرالمومنين- عليه السلام- وارد شده جعل كرده اند. [ شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 17. ]
و شاهد بر مجعول بودن آن اين كه جريان سد ابواب در سالهاى نخستين هجرت انجام گرفته، در حالى كه طبرى اين خبر را در موقع وفات رسول خدا به حضرتش- صلى الله عليه و آله- نسبت داده است.
بعلاوه، در صورتى كه ابوبكر جانشين رسول خدا- صلى الله عليه و آله- و سلطان مسلمين باشد- بنابر اعتقاد آنان- پس د رسول خدا به چه كسى وصيت نموده كه خوخه "در" ابوبكر باقى بماند.
و نيز تائيد مى كند گفتار مامون را مبنى بر اين كه نسبت على- عليه السلام- با رسول خدا همچون هارون بوده نسبت به موسى در جهات عديده اى به جز اخوت نسبى و نبوت ظاهرى، روايتى كه قطان از عامه نقل كرده كه جبرئيل به هنگام ولادت هر كدام- از امام حسن و امام حسين "ع"- بر رسول خدا نازل شده و به آن حضرت عرضه داشت: همانا كه منزلت على نسبت به تو منزلت هارون است نسبت به موسى، پس اين دو مولود را به نامهاى پسران هارون، شبر و شبير، نامگذارى كن، و نيز در اين جهت كه مردم پس از رسول خدا دچار فتنه و فريب شدند همانند بنى اسرائيل پس از غيبت موسى- عليه السلام- و اين كه مردم اميرالمومنين را تنها گذاشتند همان گونه كه بنى اسرائيل هارون را.و همچنين اميرالمومنين- عليه السلام- به نزد رسول خدا- صلى الله عليه و آله- شكايت برد بدانسان كه هارون به نزد موسى و در اين جهت كه به او سوءقصد نمودند همچنان كه بنى اسرائيل درباره هارون.
چنانچه ابن قتيبه در خلفا [ خلفا، ص 12. ] مى نويسد:... و آنگاه عمر برخاست و با گروهى به طرف خانه فاطمه روانه گرديد تا اين كه به خانه رسيده در را كوبيدند، و چون فاطمه- عليهاالسلام- از داخل خانه صداى آنان را شنيد و دانست به چه منظور بر در خانه اجتماع نموده اند با صداى بلند فرياد برآورد: يا ابه ماذا لقينا من ابن الخطاب و ابن ابى قحافه؛ اى پدر! چه ظلم و آزارها كه از پسر خطاب و پسر ابن قحافه ديده ايم.
و چون جمعيت حاضر بر در خانه، صداى آن مظلومه را شنيدند همگى با چشم گريان برگشته نزديك بود از شدت ناراحتى و اندوه قلبهايشان آب، و جگرهايشان پاره شود، به جز عمر و چند نفر ديگر كه ماندند تا اين كه على- عليه السلام- را از خانه بيرون آورده او را براى بيعت گرفتن به نزد ابوبكر بردند و به آن حضرت گفتند: با ابوبكر بيعت كن!
اميرالمومنين فرمود: اگر بيعت نكنم چه خواهد شد؟
گفتند: سوگند به خداى يگانه تو را مى كشيم.
اميرالمومنين- عليه السلام-: آيا بنده خدا و برادر رسولش را مى كشيد؟!... او آنگاه على- عليه السلام- خود را به قبر پيامبر رساند و با ناله و فرياد مى گفت: يابن ام ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى؛ [ سوره اعراف، آيه 149. ] "اى جان برادر" اى فرزند مادرم! قوم، مرا خوار و زبون داشتند تا آنجا كه نزديك بود مرا به قتل رسانند.
و اما راجع به اين گفتار مامون كه به اسحاق گفته: ولكن مقايسه كن فضائل على را با فضائل ابوبكر و عمر و عثمان از عارفى درباره فضائل اميرالمومنين- عليه السلام- پرسيدند؛ گفت: چه گويم درباره كسى كه دشمنانش از روى كينه و حسادت، و دوستانش بخاطر ترس بر جان خود، فضائل و مناقبش را پوشيده نگه داشتند و از اين ميان فضائلش شرق و غرب عالم را فرا گرفت: يريدون ليطفوا نور الله بافواههم و الله متم نوره ولو كره الكافرون كافران مى خواهند تا نور خدا را به گفتار باطل و طعن و مسخره خاموش كنند و البته خدا نور خود را هر چند كافران خوش ندارند تمام خواهد داشت. آرى ماه بايد بدرخشد، و مشك بوى افشانى كند.
و اما اين كه مامون گفته: مقايسه كن فضائل على را با فضائل ثلثه و بقيه عشره مبشره تعبير نادرستى است؛ زيرا با مجعول بودن رواياتى كه در فضائل آنان آمده- چنانچه از خبر بعد معلوم خواهد شد- ديگر صحيح نيست گفته شود فضائلهم؛ فضائل آنان به صورت اضافه، بلكه مى بايست به مجرد نسبتى اكتفا نمود و گفت: فضائل لهم؛ فضائلى منسوب به آنان. و درباره چگونگى پيدايش روايات در فضائل آنان.
ابوالحسن مدائنى در كتاب احداث و ابن عرفه كه به نفطويه معروف است در تاريخش- كه بنا به گفته ابن ابى الحديد آن دو از مورخين بزرگ عامه هستند- نقل كرده اند كه: معاويه به تمام عمال و فرمانداران خود نامه نوشت كه كليه شيعيان و هواداران عثمان را و كسانى را كه درباره فضائل او جعل حديث و تبليغ مى كنند شناسايى نموده آنان را گرامى و مقرب داشته ليست كاملى از راويان حديث و اسامى پدران و بستگانشان و نيز متن رواياتى را كه نقل نموده اند تهيه كرده برايم بفرستيد. دستورالعمل اجرا شد، و معاويه براى تمام آن راويان انواع صله ها و بخششها و قطايع منظور مى داشت تا اين كه اين سبب شد كه تمام شهرها و نواحى پر از ذكر فضائل عثمان گرديد، و پس از مدتى باز معاويه به عمالش نوشت كه روايات در فضائل صحابه و خلفاى اول و دوم دعوت و تشويق نماييد و هيچ روايتى در فضائل ابوتراب نباشد مگر اين كه نظير آن را براى صحابه جعل كنند، و اگر اين كار بخوبى انجام پذيرد دل مرا شاد و ديدگانم را روشن و حجت ابوتراب و تمام نقاط منتشر گرديد تا جائى كه آن روايات بر بالاى منابر و در مدارس كودكان و نوجوانان و در منازل مورد تعليم و تعلم و نقل و گفتگو قرار گرفت. [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 16 15. ]
و با توجه به اين حقيقت تاريخى ديگر چه ارزش و قيمتى براى آن گونه روايات خواهد بود و اگر به ديده انصاف بنگرند تنها از فضائل ابوبكر- كه افضل و اسبق آنان به اسلام بوده- آن مقدار واقعيت دارد كه عمر در روز سقيفه در مقام تعريف و تمجيد از او بيان نموده و روشن است كه او در مقام استقصاء و بيان تمام فضائل او بوده چه آن كه در صدد جانشين نمودن او از براى رسول خدا- صلى الله عليه و آله- بوده است. و آنها منحصر در دو منقبت است؛ يكى نماز خواندن اوست به جاى رسول خدا، و به دستور آن حضرت- صلى الله عليه و آله- و ديگرى مصاحبت او با رسول خدا در ميان غار. اما اول، به وسيله دخترش عايشه انجام گرفته كه به دروغ از قول رسول خدا به وى گفته بود به مسجد رفته، و به جاى آن حضرت- صلى الله عليه و آله- نماز بخواند. و شاهد بر مدعى اين كه هنگامى كه رسول خدا از اين موضوع باخبر شد با اين كه به شدت بيمار و ناتوان بود برخاست و با تكيه نمودن بر دو نفر خود را به مسجد رسانيده وى را به عقب كشانيد و خود با حالت نشسته براى مردم نماز خواند.
و اما مصاحبتش در غار هم به پيشنهاد و يا دعوت پيغمبر نبوده- بنابر آنچه كه احمد بن حنبل نقل كرده- [ مسند احمد بن حنبل. ] بلكه به اراده و تصميم خود او بوده بدين ترتيب كه رسول خدا به تنهايى از خانه خارج شده و هنگامى كه ابوبكر اين را شنيده به دنبال آن حضرت به راه افتاده، بدون آن كه وجود مبارك را مطلع سازد و همين هم سبب شده كه پاى مبارك رسول خدا مجروح گردد؛ زيرا موقعى كه پيغمبر- صلى الله عليه و آله- متوجه شده كسى به دنبال او مى آيد به تصور اين كه دشمن است و دارد او را تعقيب مى كند، تعجيل نموده پاى مباركش زخم برداشته بود. و در ميان غار هم پيوسته فزع و بيتابى نموده تا جايى كه رسول خدا او را نهى نموده و با اين همه آرام نگرفته بود.
و شيخ صدوق "ره" نيز در كتاب عيون [ عيون، الباب الرابع و الاربعون. ] خبر محاجه مامون را با علماى عامه- با تفاوتهايى- نقل كرده، و آورده كه آن چهل نفر كه به منظور بحث و مناظره نزد مامون رفته بودند بعضى از آنان محدث و بعضى ديگر متكلم بوده اند و مامون با هر دو دسته گفتگو نموده و آنان را محكوم ساخته است.
و قبلا يادآور شدم كه در بين نوادگان عباس گروهى متشيع و گروهى هم شيعه واقعى وجود داشته است؛ از آن جمله معتضد فرزند موفق بن متوكل. سيوطى در تاريخ خلفا آورده: در سال دويست و هشتاد و چهار هجرى معتضد تصميم گرفت معاويه را بر منابر نفرين كند، وزير او عبيدالله وى را از شورش عامه برحذر داشت معتضد اعتنايى به او نكرد، و مجموعه اى مشتمل بر فضائل على- عليه السلام- و مطاعن معاويه گردآورى نمود. قاضى يوسف نيز به معتضد هشدار داد ولى به او هم توجهى ننمود و در پاسخ وى گفت: اگر كسى به مخالفت برخيزد او را سركوب خواهم نمود. قاضى يوسف به او گفت: پس با علويين چه مى كنى كه اينك از اطراف بر عليه تو شوريده اند و آنگاه كه مردم چيزى از فضائل اهل بيت بشنوند به آنان روى آورده حكومت تو متزلزل خواهد شد؟ پس اين نكته در نظر معتضد هم آمده به همين جهت از آن كار صرفنظر نمود. [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 443. ]
مؤلّف:
چگونه مى شود كه عامه و پيروان سنت شيخين در گذشته در طول هشتاد سال سب اميرالمومنين- عليه السلام- را- كه از حيث علم و عمل همچون رسول خدا- صلى الله عليه و آله- بوده و پيغمبر به او فرموده: حربك حربى و سبك سبى- بر روى منابر مى شنيده و هيچ گونه عكس العملى از خود نشان نمى داده اند، اما اگر بشنوند كه معاويه كه از ابوجهل هم بدتر بوده سب مى شود شورش به پا مى كند؟! با اين كه معتضد و پيش از او مامون- معتضد تنها مجموعه اى را كه مامون گردآورى كرده بود از خزانه خارج ساخت- تنها كارى كه انجام داده بودند اين كه، رواياتى را كه مشتمل بر لعن رسول خدا- صلى الله عليه و آله- بر معاويه بود به نقل از طريق عامه، جمع آورى نموده بودند.مسعودى در مروج الذهب در شرح حال معتضد آورده: هنگامى كه معتضد در زندان پدرش بود خواب ديد پيرمردى در كنار دجله نشسته دستش را به جانب دجله دراز نموده آب دجله در دستش قرار مى گرفت، بطورى كه دجله خشك مى شد و سپس آن را رها نموده دجله به حال اول بر مى گشت. معتضد مى گويد از نام او پرسيدم، گفتند: اين على بن ابيطالب- عليه السلام- است، پس من برخاسته به نزد او رفته بر او سلام كردم، در اين موقع به من فرمود: اى احمد! خلافت به تو خواهد رسيد زنهار معترض فرزندانم نشوى و آنان را آزار ندهى. گفتم: سمعاو طاعه يا اميرالمومنين!.مسعودى آورده: به همين سبب معتضد- پس از به خلافت رسيدنش- در حق آل ابيطالب نيكى نموده آنان را مقرب خود گرداند، و هنگامى كه محمد بن زيد از طبرستان مالى به بغداد فرستاد تا بطور پنهانى بر آل ابيطالب پخش شود، معتضد فرستاده را طلبيد و به او گفت: چرا پنهانى؟ آن را آشكار كن. [ مروج الذهب، ج 4، ص 181. ]
عمر و مسأله عول
شيخ كلينى "ره" در كافى به اسنادش از زهرى از عبيدالله بن عبدالله بن عتبه نقل كرده كه مى گويد: با ابن عباس مذاكره و گفتگو مى كردم، سخن از سهام ورثه به ميان آمد، ابن عباس د گفت: سبحان الله العظيم! آيا ممكن است خدايى كه از شماره توده هاى شن بيابانها آگاهى دارد در ميان مالى دو نصف و يك ثلث قرار دهد؛ زيرا آن دو نصف تمام مال را فرا مى گيرد. پس جاى 3/1 كجا خواهد بود؟!زفر بن اوس به ابن عباس گفت: نخستين كسى كه در سهام ورثه عول [ زياد شدن سهام ورثه از واحد صحيح. ] به وجود آورده چه كسى بوده؟
ابن عباس: عمر بن الخطاب، هنگامى كه سهام ورثه بر او پيچيده مى شد مى گفت: بخدا سوگند نمى دانم كداميك از شما را خدا مقدم نموده "تا چيزى از او كم نشود" و كدام را موخر "تا از او كم شود". و چاره اى جز اين ندارم كه از تمام ورثه به نسبت سهامشان كم كنم. آنگاه ابن عباس گفته: قسم بخدا اگر عمر آن را كه خدا مقدم داشته مقدم مى نمود و آن را كه موخر داشته موخر مى كرد هرگز عول پيش نمى آمد.
زفر پرسيد كدام را خدا مقدم داشته و كدام را موخر؟
ابن عباس: هر فريضه اى كه داراى دو نصيب است، اعلى و ادنى مقدم است، و هر فريضه اى كه تنها يك مقدر دارد موخر است.
زفر: چرا زمانى كه عمر زنده بود حكم مساءله را به او نگفتى؟
ابن عباس: از او مى ترسيدم.
و آنگاه زهرى مى گويد: اگر چنين نبود كه بر ابن عباس پيشوايى پرهيزكار و نافذالحكم تقدم جسته بود، هيچ دو نفرى در علم و دانش ابن عباس اختلاف نمى نمودند. [ فروع كافى، ج 7، ص 79، حديث 3. ]
مؤلّف:
ابن ابى الحديد مى گويد: عمر مردى سخت، پر مهابت، سياس، و بى محابا بوده و بزرگان صحابه از او تقيه مى نموده اند. و پس از مرگ او زمانى كه ابن عباس حكم مسأله عول را اظهار نمود و پيش از آن اظهار نكرده بود به او گفتند: چرا در زمان حيات عمر آن را ابراز نداشتى؟ گفت: از او مى ترسيدم زيرا وى مردى مهيب بود. [ شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 58. ]شگفتا! آنگاه كه گفته شود زنى در مقام محاجه با او وى را محكوم نموده بطورى كه ناچار به اقرار شده است مى گويند بسيار متواضع بوده. و هرگاه گفته شود كه در باب ارث حكم خدا را ندانسته و دانشمندان از تفهيم او مى ترسيده اند مى گويند سخت و بسيار با مهابت بوده است.