زنى كه عمر را راهنمايى كرد
ابن جوزى دراذكياء آورده: عمر بن خطاب در خطابه اى از مردم خواست مهريه همسرانشان را از چهل اوقيه [ هر اوقيه، هفت مثقال است. ] زيادتر نكنند، اگر چه همسر آنان دختر ذى الغصه يعنى يزيد بن حصين صحابى حارثى باشد، و هر كس از اين مقدار بيشتر قرار دهد، زيادى را در بيت المال خواهم ريخت.در اين هنگام زنى بلند قامت از ميان صف زنان برخاست و به عمر گفت: تو چنين حقى ندارى؟عمر گفت: چرا؟
زن: زيرا خداوند در قرآن مى فرمايد: و آتيتم احداهن قنطارا فلا تاخذوا منه شيئا اتاخذونه بهتانا و اثما مبينا.... [ سوره نساء، آيه 20. ] و مال بسيارى مهر او كرده باشيد البته نبايد چيزى از مهر او بازگيريد، آيا به وسيله تهمت زدن به زن، مهر او را مى گيريد و اين گناهى نيست آشكار.
عمر گفتار زن را تصديق كرد و گفت: زنى حق گفت و مردى خطا كرد. [ اذكيا، ص 207. ]
مؤلّف:
در اينجا برادران اهل سنت ما، در مقام توجيه برآمده گفته اند: اين اعتراف عمر به حق گويى زنى و لغزش خودش، دليلى است بر تواضع او، اما نگفته اند كه اصل ارتكاب خطا دليلى است بر چه چيز؟. "و هل يصلح العطار ما افسد الدهر".و همچنان كه تعيين چهل اوقيه با آيه قرآن سازگار نيست، با سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز توافقى ندارد؛ زيرا مقدار مهر سنت، دوازده اوقيه و نيم است نه چهل اوقيه.
و اين كه عمر گفته: اگر چه آن زن، دختر ذى الغصه باشد خصوصيتش اين است كه بنا به نقل مورخين، صد سال رئيس و بزرگ قبيله بنى حارث بوده است.
به همين مناسبت نقل مى شود: هنگامى كه مصعب بن زبير، عايشه، دختر طلحه را به هزار هزار درهم نقره مهر كرد، برادر او كه خليفه بود مقررى كافى به لشكريان خود نمى داد. ابن الزنيم ديلمى در اين باره چنين سرود:
بضع الفتاه بالف الف كامل
و تبيت سادات الجيوش جياع
و تبيت سادات الجيوش جياع
و تبيت سادات الجيوش جياع
دخترى به هزار هزار درهم مهر مى شود در حالى كه فرماندهان لشكرها گرسنه مى خوابند.
زنى كه از شوهرش شكايت داشت
ابن جوزى در اذكياء آورده: زنى از شوهرش شكايت داشت، به نزد عمر رفته و اظهار داشت: شوهرم روزها را روزه مى گيرد و شبها را به عبادت خدا به صبح مى آورد. و با اين حال دوست ندارم از او شكايت كنم. عمر مقصود زن را نفهميد و در پاسخ او گفت با اين خصوصيات كه گفتى، شوهرت نيكو شوهرى است. زن بناچار سخنان سابق خود را تكرار نمود و عمر نيز همان پاسخ قبلى را، تا چند بار اين گونه گفت و شنود بين آنان رد و بدل شد. اتفاقا كعب اسدى در آنجا حاضر و به قضيه ناظر بود، و منظور زن را دريافت، پس به عمر گفت: اين زن از شوهرش شكايت دارد كه او با آن برنامه هايش از او كناره گرفته است. عمر به كعب گفت: حال كه تو مقصود زن را درست يافتى پس بين او و شوهرش نيز داورى كن.كعب پذيرفت و گفت: شوهرش را حاضر كن! او را آوردند، كعب به مرد گفت: اين زنت از تو شكايتى دارد.
مرد: چه شكايتى؟
زن: اى قاضى! او را راهنمايى كن... تا اين كه كعب به مرد گفت: خداوند به تو اجازه داده تا چهار زن بگيرى، بنابر اين، سه شبانه روز براى خودت باشد تا خدايت را عبادت كنى و يك شبانه روز هم براى همسرت كه نزد او باشى.
عمر از اين استنباط و داورى كعب در شگفت شده به وى گفت: بخدا سوگند نمى دانم از كدام امر تو تعجب كنم، از اين كه به فطانت، مقصود زن را دريافتى و يا از حكمى كه بين ايشان نمودى، برو كه قضاوت بصره را به تو واگذار نمودم. [ اذكيا، ص 207. ] و همين روايت را ابن قتيبه نيز نقل كرده است.