اظهارنظر عمر درباره خلافت اميرالمومنين
و نيز از كتاب تاريخ بغداد مسندا از ابن عباس نقل كرده كه مى گويد: روزى در ابتداى خلافت عمر بر او وارد شده ديدم صاعى از خرما در ميان زنبيلى جلويش قرار داشت، وى مرا به خوردن خرما دعوت نموده، من يك دانه خوردم و بقيه اش را خود او تمام كرد و آنگاه كوزه آب را برداشت و آب آشاميد و سپس بر متكايى تكيه زده و پيوسته حمد خدا مى كرد. در اين حال به من رو كرده و گفت: اى عبدالله! از كجا آمده اى؟ابن عباس: از مسجد.
عمر: پسر عمويت را در چه حالى ترك كردى؟
ابن عباس مى گويد: تصور كردم مقصودش عبدالله بن جعفر است. گفتم: او را ترك كردم در حالى كه با همسالان خود مشغول لعب و بازى بود.
عمر: مقصودم عبدالله نيست بلكه بزرگ شما اهل بيت- اميرالمومنين "ع"- مى باشد.
ابن عباس: او را ترك كردم در حالى كه به آبيارى نخلستان فلانى مشغول بود و پيوسته قرآن مى خواند.
عمر: از تو سوالى دارم، بر تو باد قربانى شترانى اگر بخواهى پاسخش را بر من كتمان كنى، آيا او- اميرالمومنين- هنوز دل به خلافت دارد؟
ابن عباس: بله.
عمر: آيا معتقد است كه رسول خدا- صلى الله عليه و آله- بر آن تصريح نموده است؟
ابن عباس: آرى، و من از پدرم پرسيدم كه آيا او در اين ادعايش راست مى گويد؟ پدرم گفت: بله.
عمر: من هم آن را فى الجمله قبول دارم. و رسول خدا- صلى الله عليه و آله- در اين باره مطلبى فرموده ناتمام، كه نه حجتى را اثبات و نه عذرى را قطع مى كند، ولى همواره منتظر فرصتى بود تا بطور صريح و كامل از او نام ببرد، تا اين كه در بيمارى وفاتش خواست از او على به عنوان جانشين پس از خود، بصراحت اسم ببرد، ولى من نگذاشتم بخاطر شفقت بر اسلام، و ترس از وقوع فتنه؛ زيرا سوگند به خدا، هرگز قريش د به خلافت او تن در نمى داد، و اگر او خليفه مى شد عرب از گوشه و كنار با او پيمان شكنى مى كرد، پس رسول خدا- صلى الله عليه و آله- فهميد كه من مقصود او را دريافته ام، به همين جهت از اظهار آن خوددارى نمود، و آنچه كه از قلم تقدير الهى گذشته واقع خواهد شد. [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 97. ذيل خطبه: لله بلاد فلان. ]
مؤلّف:
از اين گفتار عمر آيا او- اميرالمومنين "ع"- هنوز دل به خلافت دارد؟ بر مى آيد كه آنان به گونه اى با آن حضرت- عليه السلام- در اين رابطه برخورد نموده بودند كه بطور كلى او را از ادعاى حقش منصرف سازند آن گونه كه زورمندان با رقباى خود مى كنند.و مويد اين معنا، مطلبى است كه در نامه معاويه به محمد بن ابى بكر آمده: آنگاه آنان او "اميرالمومنين" را به بيعت با خود دعوت نموده ولى آن حضرت نپذيرفت پس او را تحت انواع فشارها قرار داده، و قصد جانش را نمودند... [ مروج الذهب، ج 3، ص 12. ]
و نيز مويد اين معنا جمله اى است كه ابن عباس گفته: اميرالمومنين را گذاشتم در حالى كه مشغول آبيارى نخلستان فلان بود. كه از آن بر مى آيد كه آن حضرت با كناره گيرى و تامين مايحتاج زندگى خود از راه كسب و آبيارى نخلستانهاى مردم جان خود را از سوءقصد آنان حفظ نموده است. و آنجا كه عمر به ابن عباس مى گويد: آيا او "اميرالمومنين" اعتقاد دارد كه رسول خدا- صلى الله عليه و آله- بر خلافت او تصريح نموده دلالت دارد بر اين كه اميرالمومنين- عليه السلام- مدعى اين مطلب بوده "و به اتفاق تمام امت او معصوم از گناه بوده و پيامبر- صلى الله عليه و آله- درباره اش فرموده: پيوسته حق با على و على با حق در گردش است" چه رسد به گواهى عباس و بلكه تمام بنى هاشم و شيعيان آن حضرت- عليه السلام- بر آن، اگر چه در اين خبر ابن عباس به علت تقيه و رعايت مدارايى تنها به نقل شهادت پدر خود اكتفا كرده است.
و آنجا كه عمر گفته: رسول خدا- صلى الله عليه و آله- در اين باره مطلبى فرموده ناتمام مقصودش لوث كردن قضيه غديرخم است؛ زيرا كه نه او و نه افراد ديگرشان از آن پاسخى نداشته، چاره اى جز انكار و مطرح ننمودن آن ندارند، از اينرو مى بينى در هيچ كدام از كتابهاى صحاح و قاموس و نهايه و مصباح و معجم البلدان گفته اند: خم محلى است بين مكه و مدينه. و در معجم البلدان اين جمله را نيز اضافه كرده: كه رسول خدا در آنجا خطبه اى خوانده است با اين كه دأب حموى در معجم البلدان اين است كه كمترين اثر تاريخى از شعر و نثر و... درباره مواضع و اماكن نقل و ضبط مى كند.
حالى كه قصائد اشعار چه رسد به احاديث و اخبار درباره غديرخم بسيار زياد بوده، بطورى كه عامه نيز در اين خصوص د كتاب تاليف نموده اند "مانند طبرى"، چه رسد به خاصه.
سبط بن جوزى اخبار غديرخم را از مسند احمد بن حنبل، و از فضائل او، و از سنن ترمذى، و تفسير ثعلبى نقل كرده است. [ تذكره الخواص، ص 28. ]
و ابن اثير- با اين كه ناصبى است- در كتاب اسد الغابه در لابلاى كتابش در شرح حال جمعى از صحابه رسول خدا- صلى الله عليه و آله- آورده كه، آنان حديث غدير خم را روايت نموده اند؛ از جمله در شرح حال جندع انصارى، [ اسدالغابه، ج 1 ص 308 و 367 و 368. ] حبه عرنى، [ اسدالغابه، ج 1 ص 308 و 367 و 368. ] حبيب بن بديل، [ اسدالغابه، ج 1 ص 308 و 367 و 368. ] زيد بن شراحيل، [ اسد الغابه، ج 2 ص 233. ] عامر بن ليلى بن ضمره، [ اسد الغابه، ج 3 ص 92 و 93. ] عامر بن ليلى غفارى. [ اسد الغابه، ج 3 ص 92 و 93. ]
و نيز در شرح حال اميرالمومنين آورده كه عبدالرحمن بن ابى ليلى و براء بن عازب آن را نقل كرده اند و همچنين مى نويسد: على- عليه السلام- در رحبه مردم را سوگند داد كه هر كس كه بيانات رسول خدا- صلى الله عليه و آله- را در روز غدير خم شنيده برخيزد و گواهى دهد فرمود: تنها كسانى برخيزند كه بلاواسطه آن را از رسول خدا شنيده اند، پس دهها نفر برخاستند و گفتند: گواهى مى دهيم كه رسول خدا- صلى الله عليه و آله فرمود: آگاه باشيد! كه خداوند ولى من و من ولى مومنينم، هان! هر كس د كه من مولاى اويم على است مولاى او... [ اسد الغابه، ج 3، ص 307. ] وليكن در حقيقت آنان اين روش- انكار- را از ابوحنيفه پيروى كرده اند كه او به شاگردان خود مى گفت: در برابر شيعه به حديث غدير خم اقرار نكنيد وگرنه بر شما فائق خواهند آمد، پس هيثم بن حبيب به او گفت: چرا به حديث غديرخم اعتراف ننمايند آيا روايت آن به تو نرسيده است؟
ابوحنيفه: بله نزد من هست و به آن هم روايت شده ام.
هيثم: پس به چه علت اعتراف نكنند، در حالى كه حبيب بن ابوثابت از ابوالطفيل از زيد بن ارقم روايت نموده كه على- عليه السلام- در رحبه مردم را سوگند داد كه هر كس از رسول خدا- صلى الله عليه و آله- اين جمله را شنيده من كنت مولاه فعلى مولاه برخيزد و گواهى دهد، پس عده اى برخاسته و بر آن گواهى دادند.
ابوحنيفه: درست است ولى در همان زمان نيز اين مطلب مورد گفتگو بوده و به همين جهت على- عليه السلام- مردم را سوگند داده تا بر آن اداى شهادت ننمايند.
هيثم: بنابراين، آيا ما على را تكذيب كنيم و يا گفتارش را رد نماييم؟
ابوحنيفه: هيچ كدام، وليكن خودت مى دانى كه گروهى از مردم درباره على- عليه السلام- غلو ورزيدند.
هيثم: عجبا! آيا در صورتى كه پيامبر خدا- صلى الله عليه و آله- به آن تصريح نموده و براى مردم خطبه خوانده ما به خاطر غلو افرادى و حرفهاى اين و آن بترسيم و حق را كتمان كنيم؟!
و پيش از ابوحنيفه نيز انس بن مالك واقعه غدير خم را انكار كرده، چنانچه ابن قتيبه در معارف آورده: انس بن مالك به بيمارى برص مبتلا بوده و در علت آن گفته اند كه على- عليه السلام- از او، از گفتار رسول خدا: اللهم و ال من والاه وعاد من عاداه پرسش نمود، وى گفت: من پير شده ام و اين را فراموش كرده ام، پس على- عليه السلام- به او فرمود: اگر دروغ مى گويى خدا تو را به پيسى مبتلا كند كه هيچ عامه اى آن را نپوشاند. [ معارف، ص 251. ]
و گروه ديگرى نيز آن را انكار نموده و مورد لعن و نفرين آن حضرت قرار گرفته اند، چنانچه در اسد الغابه آمده: على- عليه السلام- مردم را در رحبه سوگند داد هر كس از رسول خدا شنيده كه فرموده: من كنت مولاه فعلى مولاه برخيزد و گواهى دهد، پس جمعى برخاسته و گواهى دادند، و گروهى هم كتمان نمودند، پس آنان كه كتمان كرده بودند همه در دنيا به امراض و آفات دردناك مبتلا گرديدند. كه از آن جمله است؛ يزيد بن وديعه و عبدالرحمن بن مدلج. [ اسد الغابه، ج 3، ص 321. ]
و بعضى ديگر نيز كه نتوانسته اند حديث غديرخم را به علت متواتر بودنش انكار كنند ناچار آن را تاويل و توجيه نموده اند، چنانچه در محاجه مامون با علماى عامه گذشت كه اسحاق در پاسخ مامون گفت: كه مراد از حديث من كنت مولاه فعلى مولاه اين است كه على دوست زيد بن حارثه است، غافل از اين كه زيد بن حارثه در سال حجه الوداع اصلا زنده نبوده است.
و گروهى ديگر نيز بدين گونه آن را انكار كرده اند كه گفته اند: على- عليه السلام- در آن موقع "حجه الوداع" در يمن بوده است. چنانچه حموى در معجم الادباء [ معجم الادباء، ج 17، ص 84. ] در شرح حال طبرى در شرح مولفات او آورده: يكى كتاب فضائل على بن ابيطالب است كه در اول آن درباره صحت و صدق اخبار غديرخم به تفصيل سخن گفته- تا اين كه مى گويد- و سبب تاليف اين كتاب اين بوده كه يكى از مشايخ بغداد حديث غديرخم را انكار نموده و گفته بود كه على بن ابيطالب در آن هنگام "حجه الوداع" در يمن بوده است. و همين گوينده قصيده اى سروده كه در آن به كليه منازل و بلدان و اماكن اشاره نموده و پيرامون هر كدام شرحى آورده، تا اين كه به غديرخم رسيده و واقعه تاريخى آن را تكذيب نموده و چنين گفته:
ثم مررنا بغديرخم++
كم من قائل بزور جم
على على والنبى الامى
آرى، كسانى كه با اميرالمومنين عليه السلام پس از به خلافت رسيدنش پيمان شكنى كرده اند، افرادى نظير عايشه دختر ابوبكر و طلحه پسر عموى ابوبكر و زبير داماد ابوبكر، و عبدالله و عبيدالله دو پسر عمر، و سعد بن ابى وقاص يكى از اعضاى شش نفره عمر بوده اند؛ و همچنين معاويه و بنى اميه كه عمر خلافت را براى آنان سياستگزارى نموده بود. با اين كه نقض عهد قريش با آن حضرت و يا عرب بنا به قول عمر، تنها به سبب پيشى گرفتن او و ابوبكر بوده بر آن بزرگوار، و نيز بخاطر نقشه اى بوده كه عمر براى به قدرت رساندن عثمان و بنى اميه طراحى نموده بود.
با اينكه نبوت كه منصبى است الهى هيچ گونه ملازمه اى با به وجود آمدن حكومت ظاهرى ندارد، چه رسد به وصايت "به اين معنى كه اگر حكومت ظاهرى نبود نبوت هم از بين برود"، سخن ما اين است كه چرا عمر نگذاشت رسول خدا صلى الله عليه و آله اين راه حجت بر مردم تمام شود ولو اين كه تمام عرب و عجم و قريش و غير قريش هم با او پيمان شكنى كنند، و در نتيجه سرنوشت مسلمانان پس از وفات رسول خدا همانند زمان حيات آن حضرت در مكه باشند، و مانند سرنوشت بسيارى از انبياى الهى و اوصياى آنان كه پيوسته مظلوم و مقهور ستمگران و زورگويان زمان خود بوده اند.
و البته آنان تنها حكومت ظاهرى را از اميرالمومنين گرفتند، وگرنه منصب وصايت و امامت آن حضرت كه منصبى است الهى بر جاى خود محفوظ و تا پايان عمر ثابت و برقرار بوده است. گرچه حق اين است كه همواره مى بايست حكومت ظاهرى نيز در اختيار انبياى الهى و جانشينان آنان باشد، ولى اگر با قهر آن را گرفتند اصل نبوت كه از طرف خداست باطل نشده و همچنان باقى است.
و اما سخنى كه عمر با ابوبكر به هنگام بيعت كردن با او گفته: رضيك النبى لديننا فلا نرضاك لدنيانا؛ [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 123. ] پيامبر تو را براى امور دينى ما پسنديده بنابراين چگونه جانشينى رسول خدا صلى الله عليه و آله فقط جنبه حكومت ظاهرى آن بوده، نه جنبه معنوى و الهى بودن آن و مراد او از جمله رضيك النبى لديننا قضيه نماز خواندن ابوبكر است در بيمارى وفات رسول خدا به جاى آن حضرت، و ما قبلا درباره حقيقت و ماهيت آن بحث كرده ايم، و بر فرض اين كه صحيح باشد هيچ گونه دلالتى بر نتيجه اى كه عمر از آن گرفته ندارد؛ با اين كه خودشان گفته اند: صلوا خلف كل مومن وفاجر. و در هر حال معلوم مى شود كه ارزش خلافت و جانشينى رسول خدا نزد عمر از امامت جماعت كمتر بوده، چرا كه خلافت را مربوط به دنياى مردم و امامت جماعت را مربوط به دين آنان دانسته است. و هرگاه علماى يهود يا نصارا از آنان مسأله مشكلى مى پرسيدند، آنها را به نزد اميرالمومنين عليه السلام راهنمايى كرده و اظهار مى داشتند كه اين جانشين پيغمبر ما و مخزن علم و دانش اوست، و ما تنها در حكومت و سلطنت به جاى پيامبر نشسته ايم.چنانچه حموى با اين كه ناصبى است در معجم البلدان در عنوان احقاف از اصبغ بن نباته نقل كرده كه مى گويد: روزى در زمان خلافت ابوبكر در محضر على بن ابيطالب نشسته بوديم، در اين اثنا مردى قوى هيكل و درشت اندام از اهالى حضرت موت بر ما وارد شد و در كنارى نشست و از آنان كه آنجا بودند پرسيد؛ بزرگ و رئيس شما كيست؟
آنان به على عليه السلام اشاره نموده و گفتند: اين پسر عم رسول خدا صلى الله عليه و آله داناترين مردم و... تا اين كه مى گويد على آئين اسلام را بر او عرضه نموده و به دست آن حضرت مسلمان گرديد، و آنگاه او را به نزد ابوبكر بردند...
تهمت و افترا
و نيز ابن ابى الحديد از ابن عباس نقل كرده كه مى گويد: روزى به نزد عمر رفتم، عمر به من گفت: اى ابن عباس! اين مرد چنان در انجام عبادات خود را به رنج و تعب انداخته آن هم به خاطر رياء كه ضعيف و لاغر شده است.ابن عباس: مقصودت كيست؟
عمر: پسر عمت "على".
ابن عباس: انگيزه و هدفش از اين رياكارى چيست؟
عمر: جلب توجه مردم نسبت به خود و بدست آوردن خلافت.
ابن عباس: ولى در جايى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بطور صريح و آشكار او را به عنوان خليفه پس از خود به مردم معرفى نموده و تو مانع گشته اى، ديگر اين كار او كه ادعا مى كنى چه سودى برايش خواهد داشت؟
عمر: درست است كه رسول خدا او را معرفى نموده ولى او در آن موقع جوانى نورس بوده و عرب او را كوچك مى شمرده و اما حال به حد كمال رسيده، آيا نمى دانى كه خداوند هيچ پيغمبرى را به نبوت برنگزيده مگر پس از اتمام چهل سال او.
ابن عباس: ولى همه بزرگان و اهل نظر از همان ابتداى ظهور اسلام او را فردى كامل مى دانسته اند وليكن محروم و محدود.
عمر: البته او على پس از فراز و نشيبها و وقوع حوادثى سرانجام به خلافت خواهد رسيد، ولى گامهايش در آن مى لغزد و از اداره آن عاجز مى ماند. و تو اى ابن عباس ! در آينده شاهد اين جريانات خواهى بود و در آن موقع است كه عرب نيز به صحت نظريه مهاجرين اوليه كه با خلافت او مخالف بودند پى خواهد برد، و اى كاش! من هم در آن هنگام زنده بودم و آن روز شما را مى ديدم، حقا كه حرص به دنيا حرام، و مثل دنيا همچون سايه توست كه هر چه به آن نزديكتر شوى از تو دورتر مى گردد. [ شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 115 ذيل خطبه لله بلاد فلان. ]
مؤلّف:
سبحان الله! چگونه مى شود كه عمر كسى را كه خداوند بر عصمت و طهارت او گواهى داده و او را نفس پيامبرش دانسته گاهى به عجب و زمانى به ريا متهم مى سازد، با اين كه خداوند به جز بر عصمت او بطور عموم، بر اخلاص او خصوصا، و همچنين تواضع او گواهى داده كه مى فرمايد:و يطمعون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا انما نطعمكم لوجه الله لا نريد منكم جزاءا ولا شكورا... [ سوره دهر، آيه 8 و 9. ] و بر دوستى خدا به فقير و اسير و يتيم طعام مى دهند و گويند: ما فقط براى رضاى خدا به شما طعام مى دهيم و از شما هيچ پاداش و سپاسى نمى خواهيم....
و پيش از اين گذشت احتجاج مامون به اين آيه شريفه بر اثبات افضليت آن حضرت عليه السلام. و چه زيبا ابن عباس از اين سخن عمر پاسخ گفته كه: او امير المومنين چه هدفى از اين كارش مى توانسته داشته باشد در حالى كه رسول خدا او را براى خلافت به مردم معرفى نموده ولى تو مانع گشته اى.
اما چه سود كه اهل دنيا همواره روگردان از حقيقتند، همچنان كه ابن عباس از گفتار ديگر وى كه گفته: عرب او على را خردسال مى شمردند نيز به خوبى پاسخ داده كه اهل عقل و درايت همواره از ابتداى ظهور اسلام او اميرالمومنين را مردى كامل و بزرگ مى دانسته اند، و مفهوم اين سخن اين است كه تو از جمله آنان نيستى. كما اين كه مفهوم پاسخ اولش اين است كه تو پيش بينى ها و تمهيدات رسول خدا را به منظور استخلاف او تغيير داده و ويران نموده اى.
و آنجا كه عمر به ابن عباس مى گويد: آيا نمى دانى كه خداوند هيچ پيغمبرى را به نبوت برنگزيده مگر پس از رسيدن به چهل سال به او بايد گفت: آيا گفتار خدا را درباره يحيى عليه السلام نشنيده اى كه مى فرمايد: و آتيناه الحكم صبيا؛ [ سوره مريم آيه 11. ] و او را در كودكى مقام نبوت بخشيديم.و منشا تشكيك عامه در اين مطلب كه اميرالمومنين نخستين كسى بوده كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله ايمان آورده با اين كه آن از مسلمات تاريخ است به بهانه اين كه اسلام آوردن او در حال كودكى بوده، همين تشكيك عمر است.
و اين كه عمر به ابن عباس گفته: او على سرانجام پس از وقوع وقايع و حوادثى به خلافت خواهد رسيد اما گامهايش در آن مى لغزد و...
در پاسخ او بايد گفت: كه علت آن همه نابسامانيها و كشمكشها، تو و يارت ابوبكر شده ايد، و اگر خلافت را از همان ابتدا براى اهلش مى گذاشتيد هيچ شمشيرى در اسلام كشيده نمى شد و نه خونى ريخته مى شد، به شهادت عقل و وجدان و تصريح خود اميرالمومنين بر آن و بلكه معاويه، در ضمن نامه اش به محمد بن ابوبكر.
و كار ديگرى كه عمر به منظور متزلزل نمودن خلافت اميرالمومنين عليه السلام براى هميشه انجام داد غير از تصدى ناحق خودش و ابوبكر اين كه طلحه و زبير را نيز براى تصدى خلافت صالح دانسته آنان را جزو افراد شوراى شش نفره خود قرار داد، با اين كه خود او در زمان حياتش آن دو را در مدينه نگه داشته و ممنوع الخروج نموده بود حتى براى جهادى كه بر همه مسلمين واجب است، به آنان مى گفت: يكفيكما جهاد كما ايام النبى؛ براى شما كافى است جهادى كه در زمان رسول خدا انجام داده ايدو علتش اين بود كه آنان در امر خلافت و سلطنت او كارشكنى و اخلالگرى نكنند. و ديگر اين كه عبدالرحمن بن عوف داماد عثمان را در شورا حكم قرار داد و از اين راه زمينه را براى بخلافت رسيدن عثمان و بنى اميه آماده كرد، و به همين جهت طلحه و زبير اولين كسانى بودند كه بيعت با آن حضرت عليه السلام را شكستند، و در نتيجه براى بنى اميه به سركردگى و زعامت معاويه يگانه منافق و مزور تاريخ كه تاكنون دومى برايش نيافته ايم، از آن زمان پايگاهى نيرومند و حكومتى استوار در شام فراهم گرديد، و پس از آن بهانه قتل عثمان پسر عموى آنان نيز بر آن اضافه گرديد.
و اين كه عمر گفته: تا اين عرب به صحت راى مهاجرين اوليه كه او امير المومنين را از خلافت بازداشته اند پى ببرد جا داشت كه عمر اين جمله را نيز اضافه مى كرد: و تا اين كه عرب به اشتباه رسول خدا نيز پى ببرد، چرا كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از آغاز بعثت در يوم الانذار تا به هنگام وفاتش همواره اميرالمومنين را به عنوان وصى و جانشين خود به مردم معرفى مى نمود.
و نيز بايد به او گفت: تمام مردم از عرب و عجم، آنان كه مكابر و كودن نيستند، مى دانند كه تنها منافقين بودند كه بوسيله تو و ابوبكر اميرالمومنين را از تصدى خلافت بازداشتند، و اما مسلمانان واقعى و مهاجرين اوليه كه عبارت بوده اند از: سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، حذيفه، و نظائر آنان، آنها تصميم گرفتند كه بيعت با ابوبكر را نقض كرده ولى نتوانستند.
چنانچه ابن ابى الحديد از براء بن عازب نقل كرده كه مى گويد: من همواره دوستدار و علاقه مند به بنى هاشم بودم تا اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رحلت نمود و من در آن حال مى ترسيدم كه قريش با اجتماع و تبانى خلافت را از بنى هاشم بگيرند، پس در اثر شدت اندوهى كه بخاطر وفات رسول خدا داشتم، حيرت زده گاهى به نزد بنى هاشم مى رفتم در حالى كه آنان در ميان حجره رسول خدا در كنار جسد پاك آن حضرت مجتمع بوده و زمانى هم به نزد قريش رفته مراقب اعمال و حركات سران آنان بودم پس در اين اثناء عمر و ابوبكر را نديدم، كسى گفت: آنان در سقيفه بنى ساعده اجتماع كرده اند. ناگهان ديگرى خبر آورد كه با ابوبكر بيعت كردند، و پس از اندك زمانى ابوبكر را ديدم مى آيد در حالى كه عمر و ابوعبيده و گروهى ديگر از اهل سقيفه همراه او بودند و همگى آنان ازار صنعايى به كمر بسته به هر كس كه مى رسيدند به زور يا رضا، از او براى ابوبكر بيعت مى گرفتند. من از مشاهده اين حالت بسيار اندوهگين شده شتابان خود را به بنى هاشم رساندم در حالى كه در بسته بود. محكم در را زدم و گفتم: مردم با ابوبكر بيعت كردند، پس ابن عباس بر آنان نفرين كرد و گفت: تا ابد خير نبينيد من به شما دستورى دادم ولى اعتناء نكرديد. پس با شدت ناراحتى و حزنى كه داشتم درنگ كردم، و در همان شب مقداد، سلمان، ابوذر، عباده بن صامت، ابوالهيثم بن تيهان، حذيفه و عمار را ديدم كه تصميم گرفته بودند خلافت را در ميان شورايى از مهاجرين برگردانند، اين خبر به ابوبكر و عمر رسيد پس به نزد ابوعبيده و مغيره بن شعبه رفته از آنان كمك فكرى و چاره انديشى خواستند. مغيره به آنان گفت: صلاح در اين است كه عباس را ببينيد و براى او و فرزندانش بهره و نصيبى در خلافت قرار دهيد تا از ناحيه على بن ابيطالب آسوده خاطر باشيد... [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1 ص 73. ]
نظام كه از مشايخ معتزله و استاد جاحظ است آورده كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله در موارد متعددى بر خلافت على كرم الله و جهه تصريح نموده به گونه اى كه براى كسى نقطه ابهامى باقى نمانده ولى عمر آن را كتمان نموده و هم او بوده كه در سقيفه از حاضران براى ابوبكر بيعت گرفته است.
وانگهى، چگونه عمر مى گويد: تا اين كه عرب به صحت راى مهاجرين اوليه پى ببرد كه با خلافت او اميرالمومنين مخالف بودند با اين كه طلحه و زبير كه به اعتقاد آنان از معروفترين و با سابقه ترين آنان بوده اند، در ابتدا با خلافت اميرالمومنين عليه السلام مخالفتى نداشته اند؛ زيرا خلافى نيست در اين كه زبير با اميرالمومنين و در زمره بنى هاشم بوده تا زمانى كه پسر او از اسماء دختر ابوبكر بزرگ شده است، و هنگامى كه خواستند به زور از او براى ابوبكر بيعت بگيرند شمشير كشيد، پس عمر شمشير را از دستش گرفت و آن را به ديوار زد و گفت: بگيريد اين كلب را.
و اما طلحه، با اين كه پسر عموى ابوبكر بوده ولى در جريان خلافت او نقشى نداشته است، چنانچه در عقد الفريدآمده: وقتى كه عثمان خواست وصيت نامه ابوبكر را بخواند طلحه به او گفت: بخوان آن را ولو آن كه اسم عمر در آن باشد، پس عمر به طلحه گفت: اين را از كجا دانستى؟ گفت: از اين كه تو ديروز او را به خلافت رساندى و او امروز تو را؟
و در شرح ابن ابى الحديد آمده: عمر تنها كسى بوده كه بيعت با ابوبكر را محكم و مخالفين را سركوب نموده است. و در اين رابطه شمشير زبير را شكسته، و بر سينه مقداد كوفته، و در سقيفه سعد بن عباده را زير لگد گرفته و گفته بكشيد سعد را، خدا او را بكشد، و بينى حباب بن منذر را مجروح نموده به علت اين كه در سقيفه گفته بود: انا جذيلها المحكك، و عذيقها المرجب؛ منم محل اعتماد در اين قضيه خلافت.
و نيز گروهى از بنى هاشم را كه به خانه فاطمه عليهماالسلام پناه برده بودند تهديد نموده آنان را از خانه خارج ساخت، و بالاخره اگر كوششهاى او براى ابوبكر نبود هيچ كارى براى او از پيش نمى رفت [ شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 58. ] و اما اين كه عمر گفته: حرص به دنيا حرام است، اين گفتار وى شگفت انگيز است؛ آيا او حريص بر رياست است كه جنازه پيامبرش را بدون تجهيز روى زمين گذاشته و بخاطر كسب سلطنت، بدون داشتن استحقاق آن با مردم به منازعه برخاسته و... يا آن كس كه با داشتن اهليت و استحقاق آن به جهت نص رسول خدا صلى الله عليه و آله بر آن، و همچنين قرابت او با رسول الله، و دارا بودند تمام صفات كماليه انسانى از علم و غيره و با اين همه از آن دست كشيده و به دنبال تجهيز و كفن و دفن پيكر مطهر رسول خدا رفته، و پس از آن نيز به جمع آورى قرآن همت گمارده و اصلا در سقيفه حاضر نشده و قطعا اگر حاضر مى شد هرگز كار به نفع ديگران پايان نمى پذيرفت.
چنانچه انصار به حضرت فاطمه عليهاالسلام گفتند: اگر پسر عمت پيش از ابوبكر به ما پيشنهاد بيعت را نموده بود به ديگرى عدول نمى كرديم، و همچنين موقعى كه اميرالمومنين عليه السلام با آنان محاجه نمود به آن حضرت گفتند: اگر ما سخنان شما را پيش از آن كه با ابوبكر بيعت كنيم شنيده بوديم هرگز با ديگرى بيعت نمى كرديم!.
و اما اين كه عمر گفته: همانا دنياى تو به منزله سايه توست...
تعجب آور است؛ زيرا اگر طبق اظهارات او دنيا بسان سايه اى است پس چرا خودش بخاطر آن به رسول خدا نسبت هجر داد و از وصيت كردن آن حضرت جلوگيرى كرد؟ و چرا خواست كسى را بكشد كه به منزله نفس رسول الله بود در صورتى كه با او بيعت ننمايد و نيز حكم قتل او را صادر نمود در صورتى كه از دستور شوراء اطاعت نكند.