علم، عقل، دین نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
گفتار سارتر در اين قسمت نشان ميدهد كه سارتر حرفهاي دكارت و جان لاك و امثال آنها را در باره شناخت، نفهميده. حتي خودش از ريشهيابي آگاهيهاي دروني خود نسبت به ساير موجودات انديشنده، غافل مانده است. او بدون داشتن آگاهي كافي از «بحث شناخت»، به سخنراني اقدام كرده است؛ لذا به اعتراف خودش در پاسخ به وجود شعور در ديگران پروا مانده است.سارتر، نتوانسته فهم كند كه چگونه من از وجود خودم آگاه هستم، لذا خيال كرده كه من از طريق ديگران به وجود خود، آگاه ميشوم. بنابراين گفته: «من از وجود خودم از طريق ديگران، آگاه هستم»؛ ولي دكارت، جان لاك و ديگران، روشن كردهاند كه ما وجود روان و انديشه ديگران را هم از طريق مقايسه با وجود خودمان ميشناسيم. وقتي ميبينيم ديگران هم حركات ما را انجام ميدهند، ميگوييم كه پس آنها هم فاعل مختار هستند. و گر نه ما ذهن غير خود را، از طريق حس نميبينيم. بلكه از طريق قياس به خودمان بهوجود ذهن و درد و لذت و غيره در ديگران پي ميبريم.اگر گفته شود كه ما وجود خود را از طريق ديگران ميشناسيم، دور به وجود ميآيد؛ زيرا از طريق حس فقط صورت و ظاهر بدن ديگران را درك ميكنيم، اما عواطف و... در ديگران را از طريق قياس با نفس خود ميشناسيم. حواس فقط ظاهر جسم را ميشناسد. اگر وجود ديگران و ذهن آنها را از طريق قياس به وجود خود بشناسيم، از آن طرف هم باز بهقول سارتر، «وجود خود را از طريق گفته ديگران بشناسيم»، دور محال، لازم ميآيد. يعني گفتة سارتر مبني بر اين كه ما بهوجود خود از طريق ديگران، آگاه ميشويم، گفتاري متناقض دوري محال است.