1- يكي از اموري كه منشاء اين تفكر شده است، نظريه «اتحاد عاقل عقل و معقول بالذات» است. همچنان كه در نظر گاه اينان، «عاقل با عقل و معقول بالذات»، اتحاد دارد، خدا و مخلوق هم چنيناست.
نقد
در جواب نظريه فوق گفته ميشود: انسان كه همان نفس انديشنده است، يك نيروي عقل دارد و يك نيروي غرائز دارد. عقل، رفتار صحيح را به او نشان ميدهد. اما غرائز، او را به سمت اميال ميكشاند. فاعل انديشه بين اين دو نيرو، قرار گرفته است. علت آزادي «فاعل انديشه» نيز همين قرار گرفتن بين اين دو انگيزه است. پيروي از عقل، او را از مَلَك برتر مينمايد و پيروي مطلق از غرائز او را از حيوان پستتر.
سؤال
حال اگر ما كه فاعل انديشه هستيم، خود عقل باشيم، آيا ميتوانيم با عقل مخالفت كنيم؟ خير. اگر خود غرائز، باشيم نيز، چنين تواني را نداريم تا در مواردي با غرائز، مخالفت كنيم. غريزه نميتواند با خود مخالفت كند، همانطور كه عقل هم نميتواند با خود مخالفت نمايد. پس عاقل، نه عقل است و نه غريزه؛ بلكه فاعل انديشه است كه دو نيرو دارد. يكي نيروي عقل كه متعلق به اوست و ديگري نيروي غرائز كه اين هم متعلق به اوست؛ ولي هيچكدام از اين دو نيرو، خودِ فاعل نيست؛ لذا نفس، كه فاعل باشد، ميتواند با آنها مخالفت كند. پس وحدت عقل و عاقل، غلط است.
تذكر
تعبير اسپينوزا، تنها راجع به اتحاد «عاقل و معقول با لذات» بود؛ اما اسفار علاوه بر اتحاد عاقل و معقول، اتحاد