مدخل
در اين فصل به نقش اسماى حسناى الهى در تجلى حق تعالى بر ممكنات وبرخى متفرعات اين مبحث اشاره مى شود; به تعبيرى، مى توان گفت جهان درديده عرفا عبارت است از: جلوه نمايى خداوند و تجلى و نمايش اسما و صفات حق متعال; از آنجا كه اين مطلب را مبانى و مقدمات و نيز لوازم و فروعاتى است،ضرورى به نظر مى رسد كه هر چند به اجمال به بررسى آنها بپردازيم: اسم، همان معرف شى ء است و طريقى براى اشاره به آن و به تعبير جيلى :اسم همان است كه مسما (ذات) را در فهم معين مى كند و در خيال، صورت مى بنددو در وهم، حاضر مى سازد و در فكر، مورد تدبير قرار داده و در قوه ذاكره حفظمى نمايد و در عقل [به وجود ذهنى] موجوديت مى بخشد و نسبت اسم به مسمانسبت ظاهر است به باطن و به اين اعتبار عين مسماست. (2) و به حق تعالى نيز جز به وسيله اسما و صفاتش نمى توان رسيد و جز راه اسم،طريقى به سوى و نيست. (3) اهميت اسم شناسى و علم الاسماء در عرفان از دو جهت مى باشد : 1. ذات حق جز از طريق اسما و صفات خويش، ربطى با ماسوى ندارد (نه در جنبه خلق وقوس نزولى نه در جنبه معرفت وقوس صعودى) بنابراين معرفت به حق تعالى نيزجز از راه اسما و مظاهر او امكان ندارد. 2. ربط وحدت به كثرت و ظهور وحدت در كثرت نيز جز از راه اسما و لوازم آنها (اعيان ثابته) ميسر نيست و اسما وصفات، هم سمت مبدئيت اشيا را دارند و هم منتها وغايت آنها مى باشد; به علاوه رابطه اسما و تجليات آنها با حالات بشرى امرى است كه در عرفان عملى ازاهميت اساسى برخوردار است. در فصول قبل، ملاحظه شد كه تعين ذات حق به واسطه صفات و اسماى اومى باشد، چنان كه مطلق وجود به صفت خالقيت، خالق و به تعين علم، عالم مى باشد وبه اعتبار تجلى به صورت اسم سميع يا بصير يا قهار ويا غفار از سايرتعينات و تجليات امتياز مى يابد (4) و اين تكثر اسم با احديت و بساطت ذات منافاتى ندارد. (5) همچنين اعيان ثابته نيز (چنان كه خواهد آمد) مظاهر اسمايند كه خصوصيات اعيان خارجه به حسب آنها معين مى شود و در فصول قبل ديديم كه هر اسمى اثر و مظهر مى طلبد و چنان كه ابن عربى اشاره نموده، محال است اسمى بدون اثر و مظهر تصور شود، چرا كه اگر اسمى از اسماى حق، بدون حكم و اثرباشد، اين اسم و تعين معطل و بى غايت و بيهوده خواهد بود كه اين محال است. (6) چنان كه گفتيم: ابن عربى پيوند دهنده وحدت با كثرت و بالعكس را همين اسما مى داند و در جايى نسبت «جهات » را (كه فيلسوف براى توجيه صدور اولين كثرت از واحد من جميع الوجوه در نظر مى گيرد) با «اسماى حق » يكسان مى نگرد،چرا كه جهان در عين كثرت، احديت دارد و حق تعالى نيز واحد كثير (به حسب اسما) است و هم كثير واحد. (7) چنان كه خواهيم ديد از نظر او در هستى، واحدى ازجميع وجوه نخواهيم يافت، چرا كه اسماى حق، از جمله «وجوه » مى باشند، چون «عليم » چيزى را مى رساند كه «قدير» آن معنا را به دست نمى دهد و اساسا اين اسماحقايقى معقول و غير وجودى اند; يعنى، ذات حق با آنها متكثر نشده و آنها به بساطت ذات او صدمه اى وارد نمى آورند (8) گر چه در شهود و اعتبار سالك متفاوتند. (9) البته با نظر به واقع مى يابيم كه تعدد صفات، امرى عدمى است و درحاق واقع، چيزى جز ذات واحد من جميع الوجوه يافت نمى شود. (10) بنابر اين، حق تعالى جز يك صفت ثبوتى و نفسى ندارد (والاتركيب در ذاتش لازم مى آيد). چنان كه گفتيم براى هر مظهر و موجودى نيز اسمى است كه رب و مربى اوست و مربى هيچ موجود و مظهرى (مگر انسان كامل چنان كه خواهد آمد) «كل اسما» نمى باشند. (11) اگر چه با ديد عميقترى مى توان دريافت كه در واقع، هرموجودى مظهريت همه اسماى متعلق به ايجاد را به نحو كمون و بالاجمال دارد، (12) هر چند برخى به نحو بارزتر و قويتر در او ظهور دارند اما همواره اسمى خاص،غالب بر آن مى باشد و از اين رو آن موجود را به آن اسم، منسوب مى كنند. (13) ابن فارض نيز در بيت خود بدين مهم اشاره دارد:
على سمة الاسماء تجرى امورهم
و حكمة وصف الذات للحكم اجرت (14)
و حكمة وصف الذات للحكم اجرت (14)
و حكمة وصف الذات للحكم اجرت (14)