فلاسفه فاعلها را به حسب نحوه فاعليت آنها به چند قسم بدين نحو تقسيم نموده اند: 1) فاعل بالطبع: فاعلى كه بر فعل خود علم و آگاهى ندارد و در عين حال، فعل،با طبعش سازگار است. 2) فاعل بالقسر: كه نه به فعل خود، عالم است و نه فعل، با طبعش موافقت دارد. 3) فاعل بالجبر: فاعلى كه نسبت به فعل خود علم و آگاهى دارد، لكن فعل به اراده او نيست. 4) فاعل بالرض فاعلى كه فعل، مورد اراده او مى باشد و اراده او ناشى از علم است و علم تفصيلى او بر فعل، عين فعل است و اما قبل از فعل، علم او اجمالى است. 5) فاعل بالقصد: كه نسبت به فعل خود علم و اراده دارد و علم او نيز قبل ازفعل، تفصيلى است و ناشى از انگيزه و داعى خارجى و زايد بر ذات او. 6) فاعل بالعنايه: فاعلى كه به فعل خود، علم قبلى داشته و علم وى زايد بر ذات اوست و همان صورت علميه، منشا صدور فعل است، نه عامل زايد ديگرى. 7) فاعل بالتجلى: فاعلى كه به فعل خود، علم تفصيلى دارد كه عين علم اجمالى او بر ذات خويش است; (39) به عبارت ديگر، فاعلى كه فعلش به نحو حضور و ظهوراوست به صور اشيا. (40) در توضيح قسم اخير مرحوم علامه طباطبايى، نحوه فاعليت نفس را نسبت به كمالات ثانوى خويش، نظير كمالات اكتسابى علمى يا عملى خويش به عنوان تمثيل ذكر مى كنند: «چنان كه نفس مجرد انسان كه صورت اخير نوع انسان است، در عين بساطت، مبدا همه كمالات ثانويه خويش است و چون سبت به آنها جنبه عليت دارد، در ذات خود واجد همه آن كمالات است و علم وى به ذات خوددر واقع علم به تفاصيل كمالات خويش است، هر چند از يكديگر متمايزنباشند مانند واجب متعال (بنابر آنچه پس از اين خواهيم گفت)». (41) مرحوم صدرالمتالهين در مشاعر مى فرمايد: صانع عالم در نزد طايفه دهريه وطباعيه فاعل بالطبع است و نزد معتزله بالقصد است همراه با داعى و انگيزه و نزداكثر متكلمان (اشاعره و غيرهم) بالقصد است، بدون داعى و نزد اشراقيين بالرضاست و نزد جمهور حكما بالعنايه است و در نزد صوفيه بالتجلى است وهريك از اين اقوال را راهى است به سوى مقصود (لكل وجهة هو موليها); (42) ايشان خود قول اخير را انتخاب و تاييد نموده است. از آنچه كه گذشت، واضح مى شود كه محور اختلاف طوايف مختلف درارتباط با دو مساله: 1. علم; 2. قصد و به عبارتى علم و اراده حق تعالى مى باشد،چرا كه قول به فاعليت به قصد و انگيزه، ملازم با قول به اراده و اختيار حق تعالى است و مساله اول (نزاع در علم) نيز به دو مبحث علم در مرتبه قبل از خلق و درمرتبه بعد از خلق منحل مى شود، عرفا هم كشف تفصيلى در عين علم اجمالى درمرتبه ذات و هم علم حضورى تفصيلى در مرتبه فعل را براى حق تعالى اثبات مى نمايند و هم اتم انحاى قصد و اراده را. به مساله علم حق تعالى در مبحث اعيان و تجلى پرداخته شد، در اين بخش به نحوه فاعليت حق تعالى از حيث قصد و اراده او از ديد عرفا مى پردازيم. گرچه نظر متكلمانى كه واجب را عالم به ذات و فعل خود مى دانند، اما درفعلش به غرض و داعى زايد بر ذات و علم معتقدند; ممكن است در نظر بدوى دوراز صواب نيايد بخصوص كه آنها غرض واجب را مصلحت و منفعت راجع به مخلوقات دانسته اند; اما با دقت و تامل مى توان دانست كه چنين فاعلى، فاعل ناقص و مستكمل به غير است، چرا كه اگر حق تعالى عالم را براى غايتى هرچندنظير جود بر بندگان و احسان بر مخلوقات، خلق نمايد، لازم است كه اين غايت،شرط تماميت فاعليت او باشد; بنا بر اين در فعلش به اين غايت، محتاج بوده باشد،يعنى اگر آن جود را به مخلوقات خود نمى كرد، وصف جواديت و كمال آن را دارانبوده و عالم را ايجاد نمود تا كسب اين كمال كند. در زمينه نفى غايت خارج از ذات، اميرالمؤمنين عليه السلام مى فرمايد: «من قال حتى م فقد غياه و من غياه فقد غاياه و من غاياه فقد جزاه و من جزاه فقدوصفه و من وصفه فقد الحد به لايتغير الله بانغيار المخلوق ». (43) آن كه در مورد حق تعالى پرسيد: تا كجاست (به سوى كجا مى رود)، او راداراى غايتى فرض نموده و آن كه او را داراى غايت بداند، او را محدود دانسته وآن كه محدودش دانسته براى او قائل به جزء شده و آن كه او را مجزا دانسته، او راوصف نموده و آن كه توصيفش نموده به او ملحد شده (و او را انكار نموده); حق تعالى به تغييرات مخلوقات متغير نمى گردد. در اينجاست كه عرفا با قول به فاعل بالتجلى حق را از اين نقص منزه دانسته ودر صدور و ظهور فيض از بارى تعالى جز ذات او را مؤثر ندانستند و با تكيه برقاعده «الحب موجب للظهور و التعين يقتضى المظهرية » انگيزه و علت ايجاد عالم را نه سود بردن خالق، نه جود رساندن بر مخلوق و استكمال به فعل، بلكه محبت به ذات خويش و كمالات ذاتيه خود دانستند، يعنى ابتهاج نامتناهى و عشق ازلى حق تعالى به ذات خود موجب ظهور و تجلى اوست به صورت كمالات اسمايى خويش وهمان طور كه او ذات خويش را در مرتبه ذات شهود نموده و دوست مى دارد،اراده نموده كه در آينه فعل خود نيز آن را شاهد باشد (44) و اين، مفاد حديث قدسى است كه در كتب عرفا غالبا نقل مى شود: «كنت كنزا لم اعرف احببت ان اعرف فخلقت الخلق لكى اعرف; (45) گنجى ناشناخته بودم; دوست داشتم شناخته شوم، پس خلق راآفريدم تا شناخته گردم »; پس غاية الغايات جز ذات حق نيست، به همين جهت گفته شده كه: «لولا العشق مايوجد سماء ولاارض و لابر و لابحر»; خلاصه اگر عشق نبود، هيچ چيزى نمى بود. در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد نكته: نبايد توهم نموده كه چون ظهور ذاتى و صفاتى حق سبحانه بر فعل اومترتب است، پس باز مستكمل به غير است، چرا كه فعل او وجود منبسط است كه جز وجود ربطى ندارد و فى حدنفسه آن را حكمى مستقل نيست و خود به وجودحق موجود است و به غناى او غنى است (گرچه فى حد نفسه مفتقر بالذات ولاشى ء است); پس باز جز ذات او را در عرصه آفرينش نقشى نيست. (46) سايه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود