3 - تقرير شبسترى - تجلی و ظهور در عرفان نظری نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تجلی و ظهور در عرفان نظری - نسخه متنی

سعید رحیمیان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

3 - تقرير شبسترى

عالم كل است و مركب از وجود و تعين و تعين هم عرض است و عرض دردو زمان نمى پايد و دوامى ندارد و كل به زوال و انتفاى جزء خود، منتفى و به تغييرش متغير مى شود، پس جهان در هر لحظه در حال زوال وحدوث مستمراست، (128) وى در مثنوى گلشن راز چنين سروده:




  • ندارد كل، وجودى در حقيقت
    عرض شد هستيى كان اجتماعى است
    به هر جزوى زكل كان نيست گردد
    جهان، كل است و در هر طرفة العين
    دگر باره شود پيدا جهانى
    به هر ساعت جوان و كهنه پير است
    درو چيزى دو ساعت مى نپايد
    در آن لحظه كه مى ميرد بزايد



  • كه او چون عارضى شد بر حقيقت
    عرض سوى عدم بالذات ساعى است
    كل اندردم زامكان نيست گردد
    عدم گردد و لايبقى زمانين
    به هر لحظه زمين و آسمانى
    به هر دم اندرو حشرو نشير است
    در آن لحظه كه مى ميرد بزايد
    در آن لحظه كه مى ميرد بزايد



لاهيجى شارح گلشن راز به نقل از شبسترى چنين آورده:

شيخ ناظم در رساله حق اليقين مى فرمايد: كه وجود اگر چه دايما واحد است وبر حقيقت حقيقى خود بلاتغيير و تبديل باقى است و عدم همچنان دايما برعدميت خود است، ليكن از ظهور وجود در عدم كه ضد است و بضدها تتبين الاشياء موجودى ديگر يعنى ممكن الوجود نموده مى شود، به مثابه عكس آينه،چون كه نموده در مظهر از وجه «نمود» عين «بوده » نيست و از كثرت «نموده » به حسب امر خارجى، كثرت در «بود» لازم نيايد كه نمودى كه غير «بود» است عين «بود»نيست.




  • يار است عيان به صورت كون
    شد نقش دويى خيال احول
    چون غير كلى نبود موجود (129)



  • اين نقش جهان نمود بى بود
    چون غير كلى نبود موجود (129)
    چون غير كلى نبود موجود (129)



شارح لاهيجى مطلب را به نحو دقيقى جمع بندى و بيان نموده: «بدان كه ممكنات فى حد ذاتها با قطع نظر از موجود، عدمند و در عدميت مستمرند و وجودممكنات عبارت از ظهور حق است به صورت ايشان و جميع اشيا به حسب اقتضاى ذاتى لحظه به لحظه نيست مى شوند و به اتصال مدد وجودى از نفس رحمانى هست مى گردند و فيضان وجود بر اشيا از نفس رحمانى به واسطه شؤونات ذاتى بر تتابع و توالى است تا غايتى كه در هر آن و زمان مطلق; ممكنات به حكم «بل هم فى لبس من خلق جديد» به لباس تازه متلبسند و به واسطه سرعت تجدد فيض رحمانى در نمى توان يافت كه در هر نفس و هر آن، هر ممكنى نيست مى گردد و هست مى شود، زيرا كه ميان عدم و وجود او زمان متخلل نمى گردد تاعدميت او ملحوظ گردد و بلكه على الدوام فيض وجودى متصل است.




  • جمله عالم مى شود هر دم فنا
    هست عالم دايما در سير وحبس
    هيچ كس را آگهى زين حال نيست
    غير آن كز قيدها كلى برى است (130)



  • باز پيدا مى نمايد در بقا
    نيست خالى يك نفس از خلع و لبس
    غير آن كز قيدها كلى برى است (130)
    غير آن كز قيدها كلى برى است (130)



/ 121