3 - تقرير شبسترى
عالم كل است و مركب از وجود و تعين و تعين هم عرض است و عرض دردو زمان نمى پايد و دوامى ندارد و كل به زوال و انتفاى جزء خود، منتفى و به تغييرش متغير مى شود، پس جهان در هر لحظه در حال زوال وحدوث مستمراست، (128) وى در مثنوى گلشن راز چنين سروده:
ندارد كل، وجودى در حقيقت
عرض شد هستيى كان اجتماعى است
به هر جزوى زكل كان نيست گردد
جهان، كل است و در هر طرفة العين
دگر باره شود پيدا جهانى
به هر ساعت جوان و كهنه پير است
درو چيزى دو ساعت مى نپايد
در آن لحظه كه مى ميرد بزايد
كه او چون عارضى شد بر حقيقت
عرض سوى عدم بالذات ساعى است
كل اندردم زامكان نيست گردد
عدم گردد و لايبقى زمانين
به هر لحظه زمين و آسمانى
به هر دم اندرو حشرو نشير است
در آن لحظه كه مى ميرد بزايد
در آن لحظه كه مى ميرد بزايد
يار است عيان به صورت كون
شد نقش دويى خيال احول
چون غير كلى نبود موجود (129)
اين نقش جهان نمود بى بود
چون غير كلى نبود موجود (129)
چون غير كلى نبود موجود (129)
جمله عالم مى شود هر دم فنا
هست عالم دايما در سير وحبس
هيچ كس را آگهى زين حال نيست
غير آن كز قيدها كلى برى است (130)
باز پيدا مى نمايد در بقا
نيست خالى يك نفس از خلع و لبس
غير آن كز قيدها كلى برى است (130)
غير آن كز قيدها كلى برى است (130)