سوم اينكه خداى سبحان از هر جهت كه حساب كنيم، اهليت آن را دارد كه دوستش بداريم، براى اينكه هستى او بذات خودش است نه عاريتى و كمال او غير متناهى است، در حالى كه هر كمالى ديگر متناهى و محدود است، و متناهى وجودش متعلق است به غير متناهى، و اين حبى است ذاتى كه محال است از بين برود و نيز خداى تعالى خالق ما است و بر ما انعام مىكند، آنهم به نعمتهايى كه غير متناهى است، هم از نظر عدد و هم از نظر زمان، به همين جهت او را دوست ميداريم، همانطور كه هر منعم ديگر را، بخاطر انعامش دوست ميداريم.
خداوند خلق خود را دوست مىدارد
چهارم اينكه حب از آنجا كه گفتيم رابطهاى است وجودى- و هستى روابط وجودى، خارج از وجود موضوعات خود و تنزلات آن نيست- لذا نتيجه مىگيريم كه هر چيزى ذات خود را دوست ميدارد، و چون در سابق گفتيم: هر محبى همه متعلقات محبوب خود را نيز دوست ميدارد، در نتيجه هر چيزى آثار وجوديش را هم دوست ميدارد، از اينجا معلوم ميشود كه خداى سبحان بدين جهت كه خود را دوست ميدارد، خلق خود را دوست ميدارد و اگر خلق خود را دوست ميدارد، بدين جهت است كه انعام او را مىپذيرند و باز اگر خلق خود را دوست ميدارد، بدان جهت است كه هدايت او را مىپذيرند.
شعور و علم لازمه حب نيست
پنجم اينكه اگر مىبينيم در مورد حب، بايد شعور و علم وجود داشته باشد، اين لزوم بر حسب مصداق است، (چون معمولا كلمه (حب) را در موارد انسانها بكار مىبريم و مىگوييم مادر، فرزند خود را دوست ميدارد و نميگوئيم: درخت آفتاب را دوست ميدارد و خود را بسوى نور آن مىكشد)، و گر نه تعلق وجودى كه حقيقت حب عبارت از آن است، از آن جهت كه حب است، هيچ مشروط بر وجود علم و شعور نيست و از اينجا روشن مىگردد كه همه قوا و مبادى طبيعى، حتى آنها هم كه علم و شعور ندارند، آثار و افعال خود را دوست ميدارند.
حب حقيقتى است كه در تمام موجودات عالم سريان و جريان دارد
ششم از همه آنچه كه گذشت نتيجه مىگيريم حب حقيقتى است كه در تمامى موجودات عالم، سريان و جريان دارد.