بحث فلسفى ديگر [(در اثبات وجود علم و رد بر سوفسطائيان و شكاكان)]
انسان سادهاى كه هنوز باصطلاح پشت و روى دست را نشناخته اين معنا را در خود مىيابد، كه از هر چيز عين خارجى آن را درك ميكند بدون اينكه توجه داشته باشد به اينكه علم واسطه ميان او و آن موجود است، و اين سادگى را همواره دارد تا آنكه در موردى دچار شك و ترديد، و يا ظن- كه پائينتر از علم، و بالاتر از شك است- بگردد، آن وقت متوجه ميشود كه تا كنون در مسير زندگى و معاش دنيويش هر چه را مىفهميده و درك ميكرده بوسيله علم بوده، و علم بين او و مدركاتش واسطه بوده، و از اين به بعد هم بايد سعى كند با چراغ علم قدم بردارد، مخصوصا وقتى مىبيند كه گاهى در فهم و دركش دچار اشتباه مىشود، اين توجهش بيشتر مىشود، چون فكر مىكند در عالم خارج و بيرون از ذهن كه هيچ خطا و غلطى وجود ندارد- چون گفتيم خطا و غلط يعنى چيزى كه در خارج نيست- اينجاست كه يقين مىكند در وجودش حقيقتى هست بنام علم، (يعنى ادراكى ذهنى، كه مانع از ورود نقيض خود در ذهن است) و اين واقعيتى است كه ذهن ساده يك انسان آن را در مىيابد.وقتى مسئله را در زير قعر انبيق علمى هم وارسى مىكنيم بعد از بحثهاى طولانى و جستجوهاى پىگير، باز بهمان نتيجه مىرسيم كه ذهن ساده ما بان برخورده بود.زيرا وقتى ادراكهاى خود را در زير قعر انبيق قرار مىدهيم، و آن را تجزيه و تحليل مىكنيم،