و عيرها الواشون أنى أحبها و تلك شكاة ظاهر عنك عارها
و تلك شكاة ظاهر عنك عارها و تلك شكاة ظاهر عنك عارها
يعنى سخنچينان محبوبه مرا سرزنش كردند به اينكه من او را دوست مىدارم و ننگ اين سرزنش از محبوبه من زايل شدنى است.و معناى آيه اين است كه: كفار از دنيا چيزهايى را مىدانند كه زايل و ناپايدار است". و ليكن اين معنا كه براى كلمه" ظاهر" كردهاند، معناى غير متداولى است.
توضيح مراد از اينكه فرمود: خداوند جهان را جز به" حق" و" أَجَلٍ مُسَمًّى" نيافريد
" أَ وَ لَمْ يَتَفَكَّرُوا فِي أَنْفُسِهِمْ ما خَلَقَ اللَّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلَّا بِالْحَقِّ وَ أَجَلٍ مُسَمًّى ..."مراد از حق بودن خلقت آسمانها و زمين، و آنچه بين آن دو است،- و خلاصه حق بودن همه عوالم محسوس- اين است كه: خلقت آن عبث و بى نتيجه نبوده، كه موجود شود و بعد معدوم گردد، و دوباره موجود گشته و سپس معدوم شود، بدون اينكه غرضى و هدفى از آن منظور باشد، پس خداى تعالى اگر عالم را خلق كرده به خاطر غايت و نتيجهاى بوده كه بر خلقت آن مترتب مىشده.ممكن است گفته شود غايت و نتيجه خلقت هر جزء از عالم جزئى ديگر است، كه بعد از آن موجود مىشود، مانند فرزند كه بعد از پدر به وجود مىآيد، پس هر موجود آيندهاى خلف و نتيجه موجود قبلى خويش است. ليكن اين حرف صحيح نيست، چون سراپاى عالم با همه اجزايش دائم الوجود نيست بلكه همه آن فانى و هالك است، و قهرا بايد نتيجه و هدفى از خلقت آن در بين باشد، كه آن نتيجه بعد از فناى آن هويدا مىشود، و به همين جهت مىبينيم كه جمله:" خلق نكرد آسمانها و زمين و ما بين آن دو را مگر به حق" مقيد كرد به جمله:" و سرآمدى معين".پس معلوم مىشود هستى عالم تا مدتى معين است، و بنا بر اين استفهام در آيه، براى تعجب است، و تعبير به تفكر در نفوس، از باب بهكار بردن كنايه است، و معناى آن اين است كه: آيا اين قدر فراغت خاطر ندارند كه در اين مساله بينديشند؟ و آن را در ذهن خود بياورند؟گويا كفار از بس سرگرم امور دنيا هستند، و براى آن تلاش نموده، و فكرشان پريشان است كه خود را هم فراموش كردهاند، و در صورتى كه خود را در ذهن خود حاضر سازند، در حقيقت در خويشتن خود قرار گرفتهاند، آن وقت تفكرشان تفكرى با تمركز خواهد بود، و فكرشان پراكنده و متفرق نخواهد بود، پس آن وقت فكر ايشان را به سوى حق هدايت و به واقع امر ارشاد مىكند.