گويند اسكندر ذوالقرنين در بين سلاطين مشهور است، حكيم بوده است موقعى كه خواست بميرد، وصيت كرد گفت: جنازه من را نپوشانيد يعنى در تابوت پوشش نمىخواهد آشكار بگذاريد و دو دستم را هم آشكار بگذاريد كسى هم نفهميد منظورش چيست. بعد از اينكه جنازه را حركت دادند علماء و دانشمندان جملاتى گفتند. مادرش رو كرد به جنازه اسكندر گفت: پسر جانم در حال حياتت خيلى خلق را موعظه كردى لكن موعظه امروزت از تمامش بالاتر است اينكه گفتى دست خاليم را نشان مردم بدهيد تا خلق ببينند با دست خالى مىخواهم زير خاك بروم. آدمى بايد شعور پيدا كند، شعور هم ساعت مرگ پيدا مىشود مىفهمد تمام اشتباه بود(353) .
حكمتى از بهلول در گورستان
روزى وزير هارون الرشيد كنار قبرستان رد شد ديد جناب بهلول تنها در قبرستان استخوانها را جابجا مىكند، عقب چيزى مىگردد، گفت بهلول اينجا چكار مىكنى؟ گفت امروز آمدهام ميان اينها از هم جدايشان كنم فرق بگذارم بين وزير، دبير، سرهنگ، سرتيپ، تاجر، حمال، من مىخواهم ببينم داخل اينها كدامشان وزير هستند هرچه نگاه مىكنم مىبينم تمام مثل هم هستند اينها بىخود در دنيا توى سر هم مىزدند (مرد آخر بين مبارك بندهاى است) گفت خوب، بهلول تو چرا شهر را رها كردى آمدهاى اينجا ماندنى شدى گفت حقيقتش اين است كه در شهر اذيتم مىكنند، اينجا كسى كارم ندارد گفت آيا گفتگو با مردهها هم دارى؟ گفت بلى! گفت آيا جوابت مىدهند گفت: همه يك جواب مىدهند، من به آنها مىگويم اى قافله بار انداخته متى ترحلون چه وقت از اينجا حركت مىكنيد: آنها هم مىگويند حتى تجيئون ما اينجا بار انداختهايم منتظر شما زندهها هستيم كه با هم وارد صحراى محشر شويم(354) .
از اثر پى به مؤثر مىبريم
كلام در بيان خودشناسى و خداشناسى بود و براى حديث مشهور از رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) من عرف نفسه فقد عرف ربه(355) تطبيقهائى ذكر گرديد چشم آدمى خداى را نمىبيند و چون نمىتواند ببيند نبايد گفت خداى ناديده را چگونه باور كنم اين خلاف عقل است چشم حيوانى مىتواند جسم سايه اندازى را ببيند، پس اگر جسم لطيفى باشد مثل هوا، چشم آن را نمىبيند تا چه رسد كه اصلاً مادى نباشد خلاصه اگر چيزى لطيف شد چشم آدمى نمىتواند آن را ببيند نه اينكه آن جسم نيست.رجوع به نفس خودت كن آيا كسى مىتواند منكر هستى خودش بشود؟ آيا خودت را هم مىتوانى ببينى، اينكه مىبينى خودت نيستى اين آلت و مركب است، روح تو، مجرد است جسم نيست، به چشم ديده نمىشود، خداى عالم هم به چشم ديده نمىشود چنانكه از آثار روح مىفهميم موجود است از آثار و مراتب آفرينش خداوند يقين به هستى او پيدا مىگردد.
روح آدمى جائى ندارد
ديگر از وجوهى كه براى اين روايت است بعضى گفتهاند اشاره به اين است كه خدا مكان ندارد جائى كه جسم در آن باشد به حكم عقل نمىشود گفت خدا كجا هست آيا مىشود گفت؟ در آسمان، زمين، عرش زير زمين است، اين حرفها غلط است زيرا جسم مكان مىخواهد، نه خالق جسم.امام (عليه السلام) مىفرمايد: اين الاين خداى ما مكان خلق كن است(356) آسمان آفرين است نه اينكه جايش در آسمان است، اجمالاً خداى عالم مكان ندارد، شاهدش نفس خودت است، روح من و تو هست، پس كجا هست؟اگر كسى بپرسد جان تو كجاست اصل سؤال غلط است.از مغز سر تا انگشت پا، هر كجا دست بگذارى بگوئى اينجا روح است غلط است، اينجا روح نيست، جان موجود مجرد منورى است كه محيط به بدن است، ظاهر و باطن بدن را گرفته است نه اينكه حال و محل است، نه اينكه جان چيزى باشد كه داخل سرت رفته باشد روح انسان سايه انداز نيست كه مكان بخواهد، مىشود در بدن زندهاى كه جان نباشد! يا من لا يحويه مكان ولا يخلوا عنه مكان اى خدائى كه جا ندارى جائى هم نيست كه نباشى الا انه بكل شىء محيط خداى عالم محيط به تمام عوالم است، اما جائى ندارد جا خلق كن است، مثل روحت از سر تا پايت جائى نيست كه جان نباشد، اگر جان نداشته باشد فلج يا مرده است، تمام اجزاء عالم هستى نه جاى خداست و نه از خدا خالى است، هر كجا برويد خدا حاضر است، هو معكم اينما كنتم هر كجا باشى خدا با توست در عين حالى كه مكان هم ندارد مثل جانت.