راهب به دست على (عليه السلام) مسلمان شد
در اين اثناء يك نفر راهب، ديرنشين كه در اين صحرا صومعهاى درست كرده بود به سرعت در برگشتن اميرالمؤمنين خودش را رسانيد شايد سر اينكه على برگشت بهانه جاى آب بود حقيقتش مىخواست آن راهب را دستگيرى كند.بالاخره على برگشت راهب هم خودش را رساند به على (عليه السلام) تا رسيد گفت: كدامتان بوديد اين سنگ را برداشتيد، كدامتان بوديد آب از اينجا برداشتيد؟ گفتند آقاى ما على (عليه السلام) بود گفت اين آقا كيست گفتند وصى پيغمبر آخرالزمان محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) اجمالاً روى دست و پاى اميرالمؤمنين (عليه السلام) افتاد گفت آقا من در اين قسمت از صحرا كه هستم صومعه از من نيست از عالم و راهب قبل از من است و آن عالم هم از چند صد سال قبل است. همينطور به ما رسيده كه در اين قسمت از صحرا چشمه آبى است كه اين چشمه آب را هيچكس نتواند كشف كند مگر وصى پيغمبر صد سال است ديرنشينها اينجا ماندهاند و به آرزو نرسيدهاند مردند، من هم سالها اينجا ماندم شبانه روز چشم به راه بودم كجاست آن آقائى كه بيايد و اين نشانه را از او بگيرم و چشمه را به دست او روان ببينم، حالا به مراد رسيدم، الحمدلله، بيعت كرد و گفت: آقا ممكن است مرا هم، همراه ببريد؟فرمود ما مىخواهيم برويم جنگ گفت آقا من هم آرزو دارم جانم را بدهم جان باشد كه فداى قدم دوست كنم بالاخره آمد همراه آقا در غزوه صفين شهادت نصيبش شد خود حضرت اميرالمؤمنين هم را كفن و دفن كرد.راهبى هم، در راه شام است، در يكى از منازل راه شام وقتى كه سر عزيز زهرا حسين مظلوم را مىآوردند راهب از دور تا چشمش به سر بريده افتاد ديد عجب نورى از اين سر متصاعد است اين بشر عادى نيست، اين الهى است از همانجا سراسيمه از صومعه بيرون آمد پرسيد رئيس اين قوم كيست؟ يا شمر يا خولى هر كدام از اشقياء بودند پرسيد شما امشب اينجا هستيد؟ گفتند بله، گفت ممكن است سر بريده را بدهيد به من مهمان من باشد؟ گفتند ما چنين كارى نمىكنيم اين سر، عزيز است، ما مىخواهيم به واسطه اين سر جايزهها بگيريم، گفت من متعهد مىشوم تمام دارائيم كه دوازده هزار درهم است بدهم يك شب سر حسين مهمان من باشد بالاخره دوازده هزار درهم را نقد داد و سر مقدس را آورد، الله از اين شب و از اين سر و از اين راهب كه چه راز و نيازهائى كه داشتند مىگفت كه مىدانم تو بزرگى آقا، آقاى من تو مظلومى، گريهها و نالهها داشت.