آهوهاى تشنه و قطعه ابر - معارفى از قرآن نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

معارفى از قرآن - نسخه متنی

مولف: سید عبدالحسین دستغیب

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

آهوهاى تشنه و قطعه ابر

نوشته‏اند وقتى چند آهو تشنه بودند در صحرا، در اين گودال و آن گودال جاهائى كه احتمال آب مى‏دادند مى‏گشتند تا آخرين دامنه‏اى كه احتمال آب مى‏دادند ديدند نيست يك دفعه سر را بالا كردند طولى نكشيد قطعه ابرى پيدا شد و باران باريد. امام فخر رازى از قول آنكه ديده است اين قضيه را نقل مى‏نمايد. حيوان است ولى مى‏داند خالق دارد.

دوم نر و ماده‏شناسى، سوم تغذيه سالم‏شناسى، هر حيوانى اين سه مرتبه از علم را داراست.

بالاتر بگويم چيزهائى از شناخت اين حيوانات طلوع كرده است واقعاً آدمى را حيران مى‏كند داستانى بگويم.

داستانى عجيب از شعور حيوانات

مرحوم ثقةالاسلام نورى در كتاب كلمه طيبه داستان عجيبى نقل كرده است در زمان خود ايشان مى‏فرمايد: در زمان والد علامه‏ام (پدرش از علماى بزرگ زمان و ساكن قريه نور بوده است) در آن وقت سيد جليلى از سادات طالقان به رشت مى‏آمده و بابت سهم سادات تجار رشت به او كمك مى‏كردند. در اين سال وضع تجار خوب شده بود. اين سيد بزرگوار هم دويست اشرفى (در آن زمان خيلى بوده است) طلا جمع و آماده كرد خواست از رشت حركت كند اول بيايد قريه نور پيش پدرم. موقعى كه حركت كرد در اثناى راه يك نفر دزد سوار بر اسب بود به اين سيد ساده رسيد تعارفى كرد از سيد احوال پرسيد. اين سيد هم كاملاً سفره دلش را باز كرد. دزد ديد عجب طعمه خوبى است در فكر اين است كه سيد را بيندازد در راه و بالاخره جاى خلوتى بشود پولها را از او بزند، سيد بيچاره هم گفت تا قريه نور دزد گفت من هم تصادفاً مى‏خواهم بروم آنجا دوتايمان همسفر هستيم در اثناى راه رسيدند به لب دريا، چند ماهى گير چادر زده بودند براى ماهى گرفتن اين دو نفر براى رفع خستگى نشستند پهلوى اين چند ماهيگير كه چاى بخورند، رفع خستگيشان بشود،5 ماهيگيرها هم دزد را مى‏شناختند باج از آنها مى‏گرفت، سيد بيچاره را هم مى‏شناختند مقدارى كه نشستند دزد بلند شد رفت براى تطهير تا دور شد ماهيگيرها به سيد گفتند آيا او را مى‏شناسى، گفت آدم خوبى است. گفتند اين دزد است.

سيد بيچاره ترسيد گفت: از كجا مى‏گوئيد گفتند از ما باج مى‏گيرد گفت به دادم برسيد براى خاطر جدم گفتند ما هيچ كارى نمى‏توانيم بكنيم مگر اينكه وقتى آمد تو به يك بهانه‏اى برو ما او را مشغول مى‏كنيم تو خودت را به جنگل برسان، اجمالاً دزد برگشت نشست، مقدارى گذشت سيد هم به بهانه تطهير كردن رفت مقدارى گذشت و ماهيگيرها هم دزد را مشغول كردند، پس از چند ساعت دزد خبر شد فهميد كه اينها كلاه سرش گذاشته‏اند طعمه را فرار داده‏اند تهديدشان كرد گفت من خودم را به سيد مى‏رسانم، لختش مى‏كنم سپس مى‏كشمش بعد هم مى‏آيم به حساب شما مى‏رسم سوار اسب شد به جنگل رفت، سيد بيچاره خودش را به جنگل رسانده بود تا هوا تاريك شد صداى جانورها وحشتناك بود. از ترس جانورها از درختى بالا رفت، دزد هم به همان راهى كه سيد بيچاره رفته بود آمد تا در جنگل نزديك درخت اينجا كه رسيد ديگر نفهميد سيد كجا رفته بالاخره پاى درخت چيزى خورد و خوابيد كه صبح سيد را دنبال كند، سيد بيچاره هم كه معلوم است آن بالا مى‏بيند. اجمالاً ساعتى از خواب اين دزد گذشت شغالى صدائى داد يك دفعه به صداى يك شغال بيست تا يا بيشتر شغال از اطراف جنگل جمع شدند ولى آهسته آهسته، كه از صداى پايشان دزد بيدار نشود همه دور اين يكى جمع شدند ديد همان استاد كل كه صدا زده بود رفت جلو، اينها همه آهسته آهسته عقبش مى‏رفتند.

اول تفنگش را با دندانش گرفت آورد اين طرف پوستى كه رويش كشيده بود كندند و خوردند، تفنگ را در گودالى انداختند با چنگالشان رويش خاك ريختند بعد شمشير اين دزد را هم برداشتند و جائى خاك كردند، بعد زين اسبش را هم بردند بدون اينكه دزد بيدار بشود.

بعد تمام اين شغالها كم كم آمدند تا نزديكش شدند همه با هم به او حمله كردند مهلتش ندادند ريختند از سر تا پايش هر چه مى‏شد خوردند، چيزى باقى نگذاشتند غير از استخوان‏هايش همه را خوردند سيد هم از بالا كيف مى‏كرد، صبح كه شد سيد از درخت پائين آمد شمشير و تفنگ دزد را برداشت چون ديده بود شغالها كجا گذاشته بودند زين اسب را هم روى اسب گذاشت سوار اسب دزد شده به قريه نور پيش پدر حاجى نورى مى‏آيد و نفس راحتى مى‏كشد(54) .

در حيوة الحيوان دميرى نقل مى‏كند از على بن حاتم، مى‏گويد: در كوفه عادت ديرينه من بود هميشه نان خشك خرد مى‏كردم، اول روز در لانه مورچه‏هائى كه در منزل بودند مى‏ريختم مورچه‏ها مى‏آمدند به تدريج اين ذرات را مى‏بردند، يك روز طبق معمول خرده نان‏ها را ريختم بعد از ظهر و عصر رد شدم نگاه همان محل كردم ديدم يك ذره دست نخورده، پس از تحقيق ديدم امروز روز عاشوراى حسين (عليه السلام) است.




  • جن و ملك بر آدميان گريه مى‏كنند
    گويا عزاى سيد اولاد آدم است



  • گويا عزاى سيد اولاد آدم است
    گويا عزاى سيد اولاد آدم است



/ 173