مردان علم در میدان عمل جلد 7
لطفا منتظر باشید ...
از شنيدن اين داستان يك مرتبه تكان خورده و متنبه شده و از كار خود پشيمان هستم و اكنون مى خواهم مرا براى توبه و بازگشت بسوى خدا راهنمائى و هدايتم كنيد.مقدارى او را راهنمائى كردم و دستور توبه را برايش توضيح دادم سپس گفتم : بيا يكى از از آن كلاهبرداريها را برايم تعريف كن . گفت : حاج آقا سر به سر من نگذاريد ديگر من توبه كرده ام و حاضر نيستم شرح پدر سوختگيهايم را بدهم ، اما يك جريان جالبى كه از راه اضطرار براى من واقع شد كه شنيدنى است اين است كه در چله زمستانى به تبريز رفتم و چون منزل نداشتم مسجد جامع پشت سر امام جماعت كه نماز را به جماعت بخوانم و ضمنا فكرى به حال خود كنم . بر سر نماز ظهر و عصر ديدم يك تاجر تبريزى از امام جماعت به شام دعوت كرد و آقا نيز قبول كرد، گفتم خدا درست كرد روزى حلال رسيد پشت سر تاجر تبريزى رفتم تا منزل او را بلد شدم آنگاه بعد از نماز مغرب و عشاء چراغ فانوس را از مسجد برداشته و در جلوى آقاى پيشنماز راه افتادم ايشان خيال كردند كه من از طرف تاجر و نوكر صاحب منزلم ، صاحب منزل هم خيال مى كرد كه من نوكر آقا هستم و فانوس كش ايشانم سپس بعد از صرف شام آمدم نزد صاحب منزل در گوشى گفتم : آقا فرمودند در بين راه كه مى آمديم يك بيوه زن با چند سر عائله را ديدم كه اظهار گرسنگى مى كردند مقدارى غذا مرحمت كن براى آنها ببرم .ميزبان گفت : چشم و رفت مجموعه اى مشتمل بر يك قاب چلوى مزعفر و يك بشقاب مرغ و يك تنگ بلور پر از دوغ و چهار عدد نان و پانزده عدد كباب را آورد داد به من و من بردم و خوردم و...(42)