هماى اوج سعادت به دام ما افتد حباب وار براندازم از نشاط کلاه شبى که ماه مراد از افق شود طالع به بارگاه تو چون باد را نباشد بار چو جان فداى لبش شد خيال مي بستم خيال زلف تو گفتا که جان وسيله مساز به نااميدى از اين در مرو بزن فالى ز خاک کوى تو هر گه که دم زند حافظ نسيم گلشن جان در مشام ما افتد اگر تو را گذرى بر مقام ما افتد اگر ز روى تو عکسى به جام ما افتد بود که پرتو نورى به بام ما افتد کى اتفاق مجال سلام ما افتد که قطره اى ز زلالش به کام ما افتد کز اين شکار فراوان به دام ما افتد بود که قرعه دولت به نام ما افتد نسيم گلشن جان در مشام ما افتد نسيم گلشن جان در مشام ما افتد