نوبهار است در آن كوش كه خوشدل باشي
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشى من نگويم که کنون با که نشين و چه بنوش چنگ در پرده همين مي دهدت پند ولى در چمن هر ورقى دفتر حالى دگر است نقد عمرت ببرد غصه دنيا به گزاف گر چه راهيست پر از بيم ز ما تا بر دوست حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد صيد آن شاهد مطبوع شمايل باشى که بسى گل بدمد باز و تو در گل باشى که تو خود دانى اگر زيرک و عاقل باشى وعظت آن گاه کند سود که قابل باشى حيف باشد که ز کار همه غافل باشى گر شب و روز در اين قصه مشکل باشى رفتن آسان بود ار واقف منزل باشى صيد آن شاهد مطبوع شمايل باشى صيد آن شاهد مطبوع شمايل باشى