سحرگاهان که مخمور شبانه نهادم عقل را ره توشه از مى نگار مى فروشم عشوه اى داد ز ساقى کمان ابرو شنيدم نبندى زان ميان طرفى کمروار برو اين دام بر مرغى دگر نه که بندد طرف وصل از حسن شاهى نديم و مطرب و ساقى همه اوست بده کشتى مى تا خوش برانيم وجود ما معماييست حافظ که تحقيقش فسون است و فسانه گرفتم باده با چنگ و چغانه ز شهر هستيش کردم روانه که ايمن گشتم از مکر زمانه که اى تير ملامت را نشانه اگر خود را ببينى در ميانه که عنقا را بلند است آشيانه که با خود عشق بازد جاودانه خيال آب و گل در ره بهانه از اين درياى ناپيداکرانه که تحقيقش فسون است و فسانه که تحقيقش فسون است و فسانه