گر من از سرزنش مدعيان انديشم زهد رندان نوآموخته راهى بدهيست شاه شوريده سران خوان من بي سامان را بر جبين نقش کن از خون دل من خالى اعتقادى بنما و بگذر بهر خدا شعر خونبار من اى باد بدان يار رسان من اگر باده خورم ور نه چه کارم با کس حافظ راز خود و عارف وقت خويشم شيوه مستى و رندى نرود از پيشم من که بدنام جهانم چه صلاح انديشم زان که در کم خردى از همه عالم بيشم تا بدانند که قربان تو کافرکيشم تا در اين خرقه ندانى که چه نادرويشم که ز مژگان سيه بر رگ جان زد نيشم حافظ راز خود و عارف وقت خويشم حافظ راز خود و عارف وقت خويشم