نفس برآمد و کام از تو بر نمي آيد صبا به چشم من انداخت خاکى از کويش قد بلند تو را تا به بر نمي گيرم مگر به روى دلاراى يار ما ور نى مقيم زلف تو شد دل که خوش سوادى ديد ز شست صدق گشادم هزار تير دعا بسم حکايت دل هست با نسيم سحر در اين خيال به سر شد زمان عمر و هنوز ز بس که شد دل حافظ رميده از همه کس کنون ز حلقه زلفت به در نمي آيد فغان که بخت من از خواب در نمي آيد که آب زندگيم در نظر نمي آيد درخت کام و مرادم به بر نمي آيد به هيچ وجه دگر کار بر نمي آيد وز آن غريب بلاکش خبر نمي آيد ولى چه سود يکى کارگر نمي آيد ولى به بخت من امشب سحر نمي آيد بلاى زلف سياهت به سر نمي آيد کنون ز حلقه زلفت به در نمي آيد کنون ز حلقه زلفت به در نمي آيد